Part12

145 37 8
                                    

دو سال بعد

لوکی با تابش مستقیم نور خورشید به چشم هاش اخمی کرد و کمی توی جاش چرخید.

همیشه بابت پنجره ی بزرگ اتاقش اذیت میشد چون به محض اینکه خورشید طلوع می کرد، اولین پرتوهاش رو به چشم های اون میتابید و خواب رو ازش می گرفت.

مثل هرروز توی این دو سال، لوکی دوست نداشت از جاش بلند بشه و روزش رو شروع کنه.

نه اینکه تنبلی کنه یا از زیر کار ها در بره؛ نه!
اون فقط دلیلی برای شروع روز هاش نداشت. تهی از هر حس و امیدی شده بود و دوست نداشت ادامه بده. اون حس نشاط و شوقی که قبلا برای انجام دادن کارهاش رو داشته بود از دست داده بود. دوست نداشت زندگی کنه و تنها دلیلی که زنده بود، این بود که هنوز نمرده بود.

بیخیال فکر کردن شد و با بی حوصلگی از جاش بلند شد. صورتش رو شست و لباس هاش رو عوض کرد. جلوی آینه نشست و شونه رو برداشت. موهای قرمز رنگش رو روی شونه اش ریخت و لبخند تلخی زد. باورش نمیشد فقط با رنگ کردن موهاش انقدر تغیر کنه.

اگرچه خیلی براش زحمت داشت، اما این بهترین راه مخفی شدنش بود.

شونه رو به آرومی روی موهاش کشید. همیشه بیشترین مراقبت رو برای موهاش انجام میداد. فکر میکرد اونها لمس دست های پرنس رو توی خودشون نگه داشتند. مهم نبود چندبار اون ها رو میشست یا رنگ میکرد؛ با هر بار شانه کردنشون، به راحتی می تونست لمس دست های گرم پرنس رو بین موهاش احساس کنه.

اوایل شارلوت میخواست موهاش رو تا سر شونه هاش کوتاه کنه تا چهره اش بیشترین تغیر رو داشته باشه، اما لوکی این اجازه رو بهش نداد. هرچقدر با خودش کلنجار رفت و تلاش کرد، باز هم نتونست بیخیال این حس خوبی که از شانه کردن و بافتن موهاش میگرفت بشه.

این واقعی ترین و بهترین چیزی بود که از پرنس براش به جا مونده بود.

شانه کردن موهاش که تموم شد، اون ها رو خیلی ساده بافت و روی شونه اش انداخت. به عنوان یه دختر معمولی از قشر ضعیف جامعه، اون نباید زیاد به موها یا لباس هاش می رسید. عالوه بر اینکه توان مالیش رو نداشت، دوست نداشت مردم این اطراف پشت سرش حرف بزنند.

از وقتی بین مردم عادی زندگی می کرد، فهمید اونها اونقدر ها هم که فکر می کرد خوب نیستند. خصوصا افراد این قسمت. با اینکه بعضی از اون ها تا حالا باهاش خوب رفتار کرده بودند و بهش مهربونی کرده بودند، اما چند نفر هم بودند که زندگی رو توی این دو سال بهش سخت کرده بودند.

اکثرا دخترهای همسن و سال خودش بودند. هر وقت که اون رو می دیدند، هر چیزی رو بهونه می کردند تا مسخره اش کنند یا بهش طعنه بزنند. به خاطر اینکه اصولا ساکت و توی خودش بود، به خودشون اجازه می دادند تا مسخره اش کنند و عقده هایی که داشتند رو خالی کنند. لوکی اکثر اوقات بهشون توجهی نمی کرد؛ اما بعضی وقت ها رفتارشون واقعا ازار دهنده بود.

آهی کشید و از جاش بلند شد. دستی به شیشه ای که به گردنش آویزون بود کشید. غنچه ی درونش، با اینکه خشکیده شده بود، اما همچنان زیبایی خودش رو حفظ کرده بود. مسخره بود، اما لوکی هنوز هم می تونست از همین چیز کوچیک حس خوبی بگیره. همون چیز کوچیک یادآور بهترین روز های عمرش بود. روز هایی که با اینکه کوتاه بودند، اما تمام
قلبش رو متعلق به خودشون کرده بودند و خاطراتش، یک لحظه هم ذهن شلوغ و خسته اش رو تنها نمیگذاشتند.

با صدای شارلوت از فکر بیرون اومد. سرش رو تکون داد و سمت پله ها رفت. این بیش از حد فکر کردنش یه روزی کار دستش میداد.

فوری از پله ها پایین رفت. شارلوت با دیدنش لبخندی زد: صبح بخیر لوکی.

لوکی لبخندی روی لبهاش نشوند. دیگه عادت کرده بود به خوب نشون دادن حالش. توی بازی کردن این نقش استاد شده بود و به راحتی از پسش بر میومد: صبح بخیر شارلوت.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now