part 21

209 31 4
                                    


یک سال بعد
با بلند شدن صدای گریه‌ی آیسْلین، لوکی اخمی کرد و چشم های خواب‌آلودش رو باز کرد. چشم چرخوند تا دخترش رو پیدا کنه و دلیل گریه هاش رو بفهمه که همون موقع در باز شد و ندیمه با سرعت وارد شد: معذرت میخوام سرورم. الان آرومشون میکنم.

لوکی با صدای دو رگه‌ی ناشی از خواب زمزمه کرد: چیشده؟
ندیمه آیسلین رو بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه؛اما اصلا موفق به نظر نمی‌رسید.
طولی نکشید که از صدای گریه‌ی دخترک، الیسین هم بیدار شد و به گریه افتاد. ندیمه درمانده نگاهش رو به پسر بچه دوخت که لوکی از جاش بلند شد: بیارش پیش من.

ندیمه سر تکون داد و آیسلین رو دست لوکی سپرد. آیسلین به محض حس کردن آغوش لوکی، کمی آروم گرفت اما هنوز هم هق هق می‌کرد.
لوکی آروم گونه‌اش رو نوازش کرد: هیششش... چیزی نیست دخترکم.
به چشم های سبز و اشکی دخترک خیره شد و گونه‌اش رو آروم بوسید.

ندیمه در تلاش بود که الیسین رو آروم کنه و از اونجایی که پسرشون نسبت به دخترک ساکت تر بود، ندیمه فوری موفق شد که آرومش کنه.

لوکی همونطوری که آیسلین رو بغل کرده بود، آروم دراز کشید و بچه رو بین خودش و ثور که هنوز خواب بود گذاشت. با خنده گونه‌ی ثور رو نوازش کرد و زمزمه کرد: تنها کسی که می‌تونه توی این همه سر و صدا هنوز به خوابش ادامه بده فقط تویی.

بوسه‌ی آرومی روی گونه اش گذاشت و رو به ندیمه ادامه کرد: الیسین رو هم بده.
ندیمه اطاعت کرد و پسرک رو آروم بین دست های لوکی گذاشت.

لوکی الیسین رو کنار خواهرش گذاشت و رو بهشون گفت: بیدار کردنش رو به عهده‌ی شما می‌گذارم.
و لبخند زد. می‌دونست اون دوتا بچه‌ی شیطون تا چند دقیقه‌ی دیگه از کمر ثور بالا میرند و انقدر اذیتش می‌کنند تا بالاخره بیدار بشه.
از جاش بلند شد و لباس خوابش رو توی تنش مرتب کرد. خوبیش این بود که هیچ کسی به جز ندیمه‌ی مخصوصش اجازه نداشت وارد اتاقش بشه و لوکی توی اتاقش می‌تونست راحت هر لباسی که دوست داره رو بپوشه.

ندیمه داشت وان رو براشون آماده می‌کرد و لوکی از پنجره‌ی بزرگ اتاقشون مشغول تماشای باغ بزرگ زیر پاهاش بود. هنوز هم بعد از گذشت این همه سال با دیدن این باغ لبخند میزد. هر نقطه‌ای از باغ رو که نگاه می‌کرد می‌تونست خاطراتی که با ثور داشت رو به یاد بیاره و این باعث می‌شد لبخندی که روی لبهاش بود عمیق تر بشه.

با شنیدن صدای خنده‌ی بچه ها، نگاهش رو سمت سمتشون برگردوند و چیزی که دید باعث شد خودش هم زیر خنده بزنه.

آیسلین روی سینه‌ی ثور نشسته بود و موهاش رو می‌کشید و الیسین هم روی دست بزرگ ثور نشسته بود و مشغول بازی  کردن با دستش و چنگ زدن بهش با ناخن های کوچیکش بود.

ثور بالاخره تسلیم اون دوتا شد و چشم هاش رو باز کرد.
لوکی سمتش رفت و سعی کرد آیسلین رو از روی شکمش برداره: صبحت بخیر.

he is the Princess (Thorki, Completed)Onde as histórias ganham vida. Descobre agora