Part8

163 30 0
                                    

لوکی با اضطراب و دلشوره ی فراوانی که داشت چشم هاش رو بسته بود و اجازه داده بود تا ندیمه هایی که ملکه براش فرستاده بودند اون رو برای مهمانی امشب حاضر کنند.

همونطوری که پرنس گفته بود، یکی دو ساعت بعد از صرف صبحانه ملکه به دیدنش اومده بود و بهش خبر مهمانی رو داده بود و علاوه بر تحویل دادن لباسی که براش سفارش داده بود، بهش گفت که چند تا از بهترین ندیمه هاش رو برای حاضر کردنش میفرسته.

لوکی اولش مخالفت کرد و گفت که ندیمه اش می تونه تمام کار هاش رو انجام بده. اما ملکه جواب قانع کننده ای بهش داد و باعث شد دیگه اصرار نکنه

:مهمان های امشب از تمام کشور های همسایه اومدند و من دلم می خواد که عروسم بین
اونها بدرخشه.

و اینطوری بود که لوکی برای حفظ آبروی ملکه اجازه داد تا خدمتکار هاش به اتاقش بیاند و اون رو حاضر کنند و الان تقریبا دو ساعتی بود که ساکت و بدون هیچ حرکتی نشسته بود تا ندیمه ها به خوبی کارشون رو انجام بدند.

اگرچه کسی دقیقا قرار نبود اون رو از روی چهره اش بشناسه. از وقتی که همراه لباس، ماسک ظریف و زیبایی رو تحویل گرفته بود، فهمیده بود که باید در طول جشن ناشناس بمونه.

ولی حدس میزد که این مانع ملکه نمیشد و ملکه همچنان دوست داشت که عروسش بهترین و خیره کننده ترین دختر توی مهمانی امشب باشه.

دختری که با وجود ناشناس بودنش، زمزمه ی هر گفت و گویی باشه و هر مردی آرزوی داشتنش رو داشته باشه.

با شنیدن صدای یکی از خدمتکار ها، بالاخره چشم هاش رو باز کرد. چند ثانیه به خودش توی آینه خیره شد. زیبا شده بود. نمی تونست این رو انکار کنه.

موهاش به طرز زیبا و ماهرانه ای از گوشه ی سرش بافته شده بود و پشت سرش جمع شده بود. چند تار کوچیکی از اون روی صورتش میریخت و زیباییش رو دوچندان میکرد.

آرایش صورتش همونطوری که درخواست کرده بود به اندازه بود و توش زیاده روی نشده بود و همین باعث شد برای چند ثانیه لبخندی روی لبهاش بشینه.

لبخندی که فوری محو شد.

این روز ها عمر لبخند روی لبهاش زیاد طولانی نبود. هر ثانیه ای که فکر می کرد می تونه خوشحال باشه، واقعیت مثل پتک توی سرش کوبیده میشد و خوشحالی نو ظهور توی قلبش پژمرده و خشک میشد.

هنوز هم نمی تونست باور کنه تمام این ها تا چند روز دیگه به پایان میرسه. هنوز هم نمی تونست باور کنه که باید پرنس و تمام خاطراتی که داشتند رو رها کنه و برگرده به جایی که وجودش برای هیچ کس اهمیتی نداره. هنوز هم نمی تونست باور کنه که همه چیز رو به اتمامه!

آهی کشید و سعی کرد از فکر بیرون بیاد. هرچقدر بیشتر فکر میکرد، کشتی خیالاتش اون رو بیشتر و بیشتر سمت طوفان نابودی می کشوند.

he is the Princess (Thorki, Completed)Where stories live. Discover now