Part 18

186 36 11
                                    


نزدیک های صبح بود که لوکی چشم هاش رو باز کرد. آفتاب هنوز بالا نیومده بود و لوکی میدونست که بیشتر از دو، سه ساعت نتونسته بخوابه. اون هم چه خوابی! همش هشیار بود و خواب عمیقی نداشت. صداهای بیرون رو میشنید و حتی بهشون واکنش میداد. یه چیزی بین خواب و بیداری.

دستی به چشم های قرمز و خسته اش کشید و از تخت پایین اومد. تلاش برای خوابیدن فایده ای نداشت.

با کاسه آبی که کنار تختش بود، دست و صورتش رو شست و لباس هاش رو عوض کرد.
توی این دو سال به خوبی یاد گرفته بود چطوری خودش لباس هاش رو بپوشه و جای سینه هاش رو درست کنه و دیگه به کمک کسی نیاز نداشت؛ هرچند که پوشیدن این لباس های اشرافی خیلی سخت تر از لباس های عادی بود.

لوکی به هر سختی ای که بود لباس هاش رو پوشید و موهاش رو آزادانه باز گذاشت.
حوصله ی بافتنشون رو نداشت و خودش هم به تنهایی از پس مدل هایی که زنان سلطنتی
درست میکردند بر نمیومد؛ پس ترجیح داد بیخیالش بشه.

از اتاق بیرون رفت. ندیمه ها هر کدوم با دیدنش با خوشحالی براش تعظیم میکردند و بعضی ها حتی ریز بهش می خندیدند. لوکی شاید میتونست دلیل خوشحالیشون رو به بهتر شدن حال ملکه ی آینده اشون نسبت بده؛ اما دلیل خنده هاشون رو به هیچ وجه نمی فهمید.

از یکی از ندیمه ها سراغ اتاق بچه ها رو گرفت و ندیمه تا در اتاق همراهیش کرد. دل تو دلش نبود که ببیندشون.
ندیمه در رو براش باز کرد و بهش توضیح داد: هر کدوم از بچه ها یک دایه دارند که بهشون رسیدگی میکنه و شما نیازی نیست نگران چیزی باشید.

لوکی سر تکون داد و بعد از تشکر، وارد اتاق شد. بچه ها توی گهواره اشون خواب بودند و یکی از دایه ها، بالا سرشون نشسته بود و مراقبشون بود.

دایه با دیدن لوکی از جاش بلند شد و لبخندی زد: خوشحالم که حالتون بهتره بانوی من.
لوکی با لبخند تشکری کرد و سر تکون داد. سمت یکی از بچه ها رفت و رو به دایه زمزمه کرد: من مراقبشون هستم. تو برو استراحت کن.

حدس میزد که دایه کل شب برای مراقبت از اون ها بیدار مونده باشه و حالا نیاز داشت که استراحت کنه.

دایه تعظیمی کرد: ممنونم بانوی من. دایه ی پسرتون تا چند دقیقه ی دیگه میاد تا کمکتون کنه. ما شب ها کارمون رو تقسیم میکنیم تا هیچ کدوممون خسته نشیم.

لوکی سر تکون داد و دایه، بعد از تعظیم دوباره از اتاق خارج شد.
لوکی نگاهش رو روی بچه ها برگردوند. ضعفی که بچه ها داشتند از لاغر بودنشون مشخص بود و لوکی فقط امیدوار بود وقتی بزرگتر میشند، مشکلشون حل بشه.

برخلاف خودش و لوئیزا، اون بچه ها هیچ شباهتی به همدیگه نداشتند. البته هنوز برای تصمیم گرفتن زود بود، اما همین الان هم اون دوتا کاملا متفاوت بودند.

he is the Princess (Thorki, Completed)Onde as histórias ganham vida. Descobre agora