تهیونگ برای اولینبار توی اون هفته با گرمای مطبوعی از خواب بیدار شد. احساس میکرد شب رو به خوبی خوابیده بود. چشمهاش رو باز کرد، دستهاش رو بالای سرش دراز کرد و بعد ملحفهها رو از روی خودش کنار زد.
با تنبلی، چشمهای نیمه باز و دهنی که بوی نفس صبحگاهی میداد به ساعت نگاه کرد.
ساعت دوازده و بیست دقیقۀ ظهر بود و به این معنی بود که کلاس ساعت دهاش رو از دست داده بود، اما اونقدر از خودش راضی بود که اهمیتی نمیداد. تهیونگ به قدری به حضورش توی کلاس پیگیر بود که هیچوقت توی زندگیاش حتی یه کلاس رو هم از دست نداده بود، پس یکبار اون رو نمیکشت.
بعد از اینکه ذهنش از ابرهای خواب خلاص شد و چرخ دندههاش شروع به کار کرد، به یاد آورد که جونگکوک معمولا توی اون زمان وقتی تهیونگ بیرون بود، برای چرتزدن برمیگشت. به فضای خالی کنارش پلک زد. همچنان فرورفتگی و چروکهایی روی ملحفه بود.
سرش رو خاروند، به آرومی بویی کشید و به این فکر کرد که باید تا قبل از اینکه پسر دیگه برمیگشت میرفت یا نه.
و بعد لامپ ذهنش روشن شد.
تهیونگ با حالت نفرتانگیزی دهنش رو باز کرد و چشمهاش رو توی اتاق چرخوند. وحشت بدنش رو فرا گرفت. با وحشت از روی تخت بلند شد، دستهاش میلرزید. جلوی افتادنش رو گرفت و عجولانه خودش رو تکون داد تا یکی از پاهاش که توی ملحفهها گیر کرده بود باز کنه.
احساس کرد که خواب میدید، البته بیشتر شبیه کابوس بود. تهیونگ کارهای زیادی انجام داده بود که باعث میشد صورتش رو با دستهاش بپوشونه، اما این از همهاش بدتر بود. خوابیدن توی روزی که قرار بود از اونجا بره فقط باعث آزار بیشتر جونگکوک میشد.
جونگکوک معمولا حوالی ساعت دوازده و نیم به خوابگاه برمیگشت که به تهیونگ فرصت کافی برای دستشویی رفتن و مسواکزدن میداد. بعد از اینکه دیوانهوار کارهاش رو انجام داد، مسواک و کیف ساکسیفونش رو برداشت و بعداً، وقتی که دیگه بحران فرارکردن نداشت، برای چیزهای غیرضروری برمیگشت. به سمت در رفت، اون رو باز کرد و از توی سالن به سمت اتاق یونگی و جیمین دویید.
YOU ARE READING
Fall Asleep [KookV]
Romance"میگن وقتی که عاشق میشی دیگه نمیتونی بخوابی، ولی حالا که دیدمت احساس میکنم که بالاخره میتونم بخوابم." - - جونگکوک و تهیونگ با هم هماتاقی شدن. ولی جونگکوک دچار اختلال اینسامنیاست و نمیتونه کنار بقیه بخوابه در حالی که تهیونگ تنهایی خوابش نمیبره...