-برندمون اومد!
لحظهای که تهیونگ پاش رو توی رستوران گذاشت، نور روشن از در رستوران بیرون زد، توی آسمان شب غوطهور شد، با ستارهها ترکیب شد و پیادهرو رو رنگآمیزی کرد. این تغییر ناگهانی، تهیونگ رو کور کرد و مجبورش کرد تا عقب بره و دستهاش رو روی صورتش بذاره تا از چشمهاش محافظت کنه. صدای پچپچ و خندهای از گوشهاش رد شد، ذهنش رو پر کرد و توی پردازش هر چیز دیگهای ناتوانش کرد.
قبل از اینکه بفهمه، توسط دستهای خشنی که متعلق به چهرههایی بود که نمیشناخت، از احساس آشنا و راحتی که با جونگکوک داشت دور شد.
تهیونگ وسط جمعیت کشیده شد و اونها مثل گلهی شیرها دورش جمع شدن. یه مشت شیر پر سروصدا و مست.
تعداد افرادی که اطرافش بودن احتمالا بیشتر از کسایی بودن که توی طول زندگیاش باهاشون حرف زده بود.
تهیونگ باید به خودش یادآوری میکرد که اون مهمونی برای خودش بود و اینکه باید حداقل تظاهر به خوشحالی میکرد که البته ایدهی عجیبی بود چون حداقل هشتاد درصد افرادی که اونجا بودن رو نمیشناخت.
تهیونگ از روی اجبار لبخندی زد و این عجیبغریب بود. لبهای کبودش همچنان متورم بود و پوستش محکم کشیده شده بود، اگرچه مطمئن بود که از روی سرهایی که سدراهشون شده بود و چشمهایی که خمار شده بود، کسی اونهارو رو ندیده باشه.
جمعیت وارد اونجا شد، به سمت تهیونگ رفت و تهیونگ هیچ جایی برای فرارکردن نداشت.
یه بطری آبجو به دستش دادن، دست رندومی توی دیدش قرار گرفت و با انگشتهاش ماهرانه در بطری رو باز کرد. اگرچه تهیونگ ندید که چطوری انجامش داد چون بلافاصله دیدش با کلاه بزرگی که روی سرش قرار گرفت کور شد، زبری پارچه کلاه به مژههاش چسبید و چیزی جز نقش و نگار کلاه ندید.
-برای کیم تهیونگ!
شخصی فریاد زد و بعد صدای بقیه اکو شد. صداشون برای گوشش بلند و دردناک بود. صدای بهم خوردن نوشیدنیها و به دنبال اون صدای خندهی مستی و نفرتانگیزی توی اتاق پخش شد و تهیونگ میتونست احساس کنه که چندتا لیوان سردی به انگشتهاش برخورد کرد و متوجه شد که اون طرف دیگه شاتها بود. به سرعت کلاه رو از روی چشمهاش کنار زد تا شاتهای بیشتری رو قبول کنه. آهسته و با حالت رباتیک حرکت کرد و به سرعت پلک زد. چرخ دندههای مغزش شروع به پردازش هیاهو کرد.
همه به طور هماهنگ نوشیدن و سرشون رو عقب بردن. همونطوری که بطری آبجو رو به طور کامل تخلیه میکردن، اتاق برای لحظهای ساکت شد.
چشمهای تهیونگ قبل از اینکه کارشون رو تقلید کنه، به اطراف چرخید و بعد لیوانش رو با حالت ناخوشایندی بالا آورد. وقتی مایع سرد با لبهاش برخورد کرد، لرزید و احساس سوزش الکل توی گلوش، نالهای کرد.
YOU ARE READING
Fall Asleep [KookV]
Romance"میگن وقتی که عاشق میشی دیگه نمیتونی بخوابی، ولی حالا که دیدمت احساس میکنم که بالاخره میتونم بخوابم." - - جونگکوک و تهیونگ با هم هماتاقی شدن. ولی جونگکوک دچار اختلال اینسامنیاست و نمیتونه کنار بقیه بخوابه در حالی که تهیونگ تنهایی خوابش نمیبره...