Chapter 18

3.1K 481 123
                                    

تهیونگ با احساس کثیفی و انزجارآوری از خواب بیدار شد، طوری که انگار بعد از دوییدن طاقت‌فرسایی بیهوش شده بود. بدنش درد می‌کرد و ماهیچه‌هاش از شدت درد می‌سوخت. عرق روی پوست برهنه‌اش غلت می‌زد و زیر ترکیب گرما و پارچه‌ی خنک ابریشمی محبوس شده بود که پوست نرمش رو تسکین می‌داد و به نرمی روی موهای بدنش کشیده می‌شد و ترکیب عجیب خفقان و امنیت رو بهش می‌داد.

بدنش منقبض شد و برای لحظه‌ای متوجه دلیلش نشد. با ذهن نیمه خوابش، بر این باور بود که تمام اعضای بدنش دزدیده شده بود و این جلوی حرکت کردنش رو گرفته بود.

وقتی بالاخره اراده‌اش رو بدست آورد تا چشم‌هاش رو باز کنه، برای لحظه‌ای دنیا چرخید. هوا نارنجی بود، نور ضعیف طلوع خورشید از پشت پنجره رد شده بود و به صورتش برخورد کرده بود. از بین نور غباری رو دید که مثل دونه برف چرخید و چشم‌هاش رو سوزوند.

سکوتی آمیخته از صدای کسل‌کننده پرنده‌های دوردست و صداهای خفیفی، تهیونگ رو از گیجی بیرون کشید و مغزش رو به راه‌انداختن و فرار از اون خواب‌آلودگی که بهش غلبه کرده بود، سوق داد، پس ذهنش به اندازه‌ای روشن شد که سیگنالی به چشم‌های گیجش فرستاد تا به پایین نگاه کنه و اون لحظه بود که متوجه شد که در حقیقت، تمام اندامش سر جاش بود و ریشه مشکلش اونجا بود که توی پتوی غول‌پیکر و ملحفه‌های تخت پیچیده شده بود.

این یه چالش دیگه برای تهیونگ بود که سعی کنه بفهمه که دقیقا چرا توی یه پتوی غول‌پیکر پیچیده شده بود و برهنه بود، طوری که انگار هر چیزی قبل از خوابیدن براش محو شده بود.

تهیونگ بین ملحفه تخت پلک زد. چشم‌هاش پشت پلک‌هاش خشک شده بود و باید محکم اون‌ها رو بهم فشار می‌داد. بینی‌اش رو چین داد تا از شر سوزشش خلاص بشه. پوست زیر چشم‌هاش خشک بود و احساس کشش بینی‌اش، احساسی بود که معمولا بعد از ساعت‌ها گریه بهش دست می‌داد. برای لحظه‌ای گیج شد چون به یاد نمی‌آورد که گریه کرده باشه یا حتی ناراحت باشه، البته تا وقتی که چشم‌هاش رو باز کرد، الگوی تیره ملحفه‌ها رو دنبال کرد، ازش برای تحریک اعصاب ذهنش استفاده کرد و چرخ‌دنده‌های مغزش بالاخره به راه افتاد، به آرومی شروع به چرخش کرد و خاطرات شب قبل رو به یاد آورد. صورتش سوخت و خاطرات آشفتگی‌ها، ناله‌ها و لذت ذهنش رو پرکرد و لبخند طبیعی روی لب‌هاش نقش بست. باید لب پایینش رو گاز می‌گرفت تا جلوی خنده‌اش رو بگیره چون با خودش فکر کرد که حالا می‌دونست دقیقا چه کسی اون رو توی اون پتوی غول‌پیکر پیچیده بود.

چونه‌اش رو از پشت پتو بیرون آورد و موهاش رو از جلوی چشم‌هاش کنار زد. چرخید و کمی تقلا کرد چون باید خودش رو از شر اون پتو خلاص می‌کرد. انتظار داشت که جونگکوکی رو کنارش ببینه که با آرامش خوابیده، اون حالت بامزه‌ای که همیشه توی خواب عمیق بود، حفظ کرده، لب‌هاش تکون می‌خوره و گونه‌اش با هرنفسش پر بشه. تهیونگ انتظار داشت که قلبش مثل همیشه از اون صحنه بلرزه، اما تمام چیزی که دید، فضای خالی کنارش بود و لبخندش بلافاصله از بین رفت.

Fall Asleep  [KookV]Where stories live. Discover now