وقتی تهیونگ گفت که نمیتونست جلوی ارتباطش با جونگکوک رو بگیره، واقعا جدی بود.
از تلاشکردن با تمام وجودش بگیر تا اصلا تلاشنکردن، همهاش براش شکنجه بود و اگه میگفت که به طور غیرقابل تصوری بدتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، دروغ نگفته بود، اونقدری که حتی براش خجالتآور بود.
وسوسهاش خیلی قدرت داشت. اون حس روی نوک انگشتهاش شعلهور میشد و اون رو به خارش میانداخت، تا جایی که روی پوستش خزیده میشد و تنها رضایتی که میتونست دریافت کنه این بود که تهیونگ گوشیش رو برداره. دقیقا همین بود. یه زنگ یا یه پیام ساده یا هرچیزی و قلبش آرامش بیشتری میگرفت.
اما تهیونگ میدونست که پسر کوچیکتر دوران سختی رو میگذروند و با مشکلات واقعی دست و پنجه نرم میکرد و نباید مشکل پیام دادن به یه پسر همدانشگاهی سر راهش قرار میگرفت. پس با وجود اون وسوسهها، تهیونگ تلاش میکرد، و با هرفیبری که توی بدنش بود تلاش میکرد که میشه گفت یا همه چیز بود یا هیچ چیز.
ندیدن لبخند خرگوشی دوستداشتنی پسر دیگه یا نشنیدن صدای خندهی کمیاب و ملایمش که مثل نسیمی توی هوا پخش میشد یا جمعشدن بینیاش هرباری که عصبانی یا سرگرم میشد یا حتی پیامهای کوتاه و بیاحساسش که با دستور زبان و تلفظ مینوشت، همهی اینها کافی بود تا تهیونگ رو به سرسام مطلق برسونه.
اون وضعیت برای یونگی، کسی که تهیونگ کنارش آرامش پیدا میکرد، به طور غیرقابل توضیحی خندهدار شده بود، اینکه تهیونگ توی محوطهی دانشگاه روی شخصی تصادفی که همون کلاه قرمز جونگکوک رو داشت، میپرید و به نحوی متوجه نمیشد که اون پسر فیزیک متفاوتی داشت و کمی کوتاهتر بود. بعد از اینکه یونگی پسر درمونده رو از قربانی دور میکرد، وضعیت کمتر براش خندهدار بود.
یونگی متقاعدش کرد قبل از اینکه کاری کاملا احمقانه انجام بده که خودش رو اخراج کنه، زودتر از اونجا خارج بشه و تهیونگ میدونست حق با اون بود، پس لحظهای که دستش به لپتاپ رسید، برای خودش اولین بلیط اتوبوس به دگو رو رزرو کرد و آرزو کرد که ذهنش و خودش رو از سرافکندگی احتمالی آزاد کنه.
اما معلوم شد که اون سرافکندگی یه بچ وفادار بود و هرجایی که میرفت، دنبالش میکرد.
با خودش فرض کرد که چیزی اشتباه نبود. توی دگو، هیچ چیزی وجود نداشت که اون رو یاد پسر مومشکی با چشمهای درشت و بامزهاش بندازه که میتونست اون رو توی غم و اندوه غرق کنه یا وسوسهاش کنه که پیاده و مستقیم به بوسان بره و خودش رو توی آغوش پسر دیگه بندازه، جایی که همه کارها حل میشد.
اما، همیشه توی هرچیزی یه خلاء وجود داشت و تهیونگ احمق بود که زودتر متوجه نشده بود.
توی دگو، دوستهای دبیرستان بودن.
YOU ARE READING
Fall Asleep [KookV]
Romance"میگن وقتی که عاشق میشی دیگه نمیتونی بخوابی، ولی حالا که دیدمت احساس میکنم که بالاخره میتونم بخوابم." - - جونگکوک و تهیونگ با هم هماتاقی شدن. ولی جونگکوک دچار اختلال اینسامنیاست و نمیتونه کنار بقیه بخوابه در حالی که تهیونگ تنهایی خوابش نمیبره...