همونطوری که جونگکوک به آرومی از حالت بیهوشی خارج شد، بوی تند مواد ضدعفونیکننده به بینیاش هجوم برد و هوای اطراف گوشهاش جدا از نفسهای عمیق و صدای بیپ مانندی که دردی گزنده به گوشهاش فرستاد، بیصدا موند.
وقتی حس به نوک انگشتها و دستش برگشت، پارچهی نرمی رو زیرلمسش احساس کرد. پارچهاش نرم بود و زیرانگشتهاش فرو رفت. برای لحظات وحشتناکی، درحالی که بدنش از بیحسی بیدار شد، نتونست دست یا پاهاش رو تکون بده. احساس ناتوانی و سنگینی داشت و فقط میخواست به خواب بیحسکنندهاش برگرده.
دهنش طوری بود که انگار بزاقش خشک شده بود و زبونش پاره یا چروکیده شده بود. هرچند در مقایسه با درد گلوش که وقتی لبهاش از هم جدا شد، به طور خودکار آتیش گرفت و سوخت، طوری که انگار هوا از شن بود.
سرش از هر خماریای بدتر بود و به جای درد دردناکی که توی یه نقطه متمرکز بود، همه جا بود، از شقیقهاش گرفته تا بینیاش و پایین فکش، طوری که انگار جمجمهاش با یک میلیون چوب بیسبال شکسته بود.
حرکاتش با نیروی ظالمانهای مهار شد، جلوی نفسکشیدنش رو گرفت و تنها دلیلی که جونگکوک به جای اینکه به تاریکی و جایی که درد به آرومی ناپدید میشد برگرده چشمهاش رو باز کرد، این بود که چیزی که اون رو بهم ریخته بود، کنار بزنه.
اما چند دقیقهای طول کشید تا چشمهاش متمرکز بشه، بنابراین تنها چیزی که دید یه لکهی تار و ترکیبی از رنگهای تیره و روشن بود که سردرگمش میکرد. عملا نحوهی گشادشدن مردمکهاش رو دید. وقتی چشمهاش به نور کورکننده عادت کرد، لکهی غولپیکری شروع به شکلگیری کرد، تا وقتی که دیگه چیزی تار نبود، اما صورتی جلوی دیدش قرار گرفت که با پوست برنزه و ابریشمی زیر نور درخشید و بینی باریکش با خال جذابی که روش نشسته بود، به طور بانمکی جمع شد. لبهای نرم و صورتیش به اندازهای ازهم فاصله گرفته بود که با هرنفسش، هوای گرم ازشون عبور میکرد و به گونه جونگکوک کشیده میشد. حتی با وجود مغز جونگکوک که در مواقعی به سختی بدن خودش رو تشخیص میداد، توی زیبایی و گرمای اون صحنه غرق شد و این بخاطر ویژگیهای نرمش که توی چشمهای جونگکوک بینقص بود، نبود، بلکه بخاطر این بود که اون کیم تهیونگ بود و با اون روی تخت کوچیکی که به سختی جای یک نفر بود، فشرده شده بود و ناگهان هیچکدوم از اون دردها مهم نبود.
جونگکوک کاری جز پلکزدن انجام نداد. نگاهش روی صورت پسر چرخید. اونقدری بهش نزدیک بود که اگر کمی تکون میخورد، لمسش میکرد، اما جونگکوک جرات نداشت. بدنش توی حالت شوک یخ زده بود و طوری بود که انگار خون توی رگهاش کاملا منجمد شده بود و جلوی هرگونه حرکتش رو با وجود خارشی که انگشتهاش قلقلک میداد تا پسر بزرگتر رو لمس کنه، محدود کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/316082147-288-k537135.jpg)
أنت تقرأ
Fall Asleep [KookV]
العاطفية"میگن وقتی که عاشق میشی دیگه نمیتونی بخوابی، ولی حالا که دیدمت احساس میکنم که بالاخره میتونم بخوابم." - - جونگکوک و تهیونگ با هم هماتاقی شدن. ولی جونگکوک دچار اختلال اینسامنیاست و نمیتونه کنار بقیه بخوابه در حالی که تهیونگ تنهایی خوابش نمیبره...