Chapter 10

4K 588 412
                                    

هم‌اتاقی‌شدن با جونگکوک پیشرفت قابل ‌توجهی نسبت به کابوس شرایط قبل بود، کابوسی مثل دعوا توی هر فرصتی که بدست می‌آوردن، دوری و اطراف همدیگه بودن مثل دو قطب آهن‌ربایی که بهم نزدیک می‌شدن و ریختن یه سطل آب توی آتش خروشان، اما حداقل حالا دیگه مثل دو ز...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هم‌اتاقی‌شدن با جونگکوک پیشرفت قابل ‌توجهی نسبت به کابوس شرایط قبل بود، کابوسی مثل دعوا توی هر فرصتی که بدست می‌آوردن، دوری و اطراف همدیگه بودن مثل دو قطب آهن‌ربایی که بهم نزدیک می‌شدن و ریختن یه سطل آب توی آتش خروشان، اما حداقل حالا دیگه مثل دو زامبیِ بی‌خواب که فقط راه می‌رفتن نبودن و هر باری که توی مسیرشون بهم برخورد می‌کردن دیگه بهم چشم‌غره نمی‌رفتن، اما بعضی چیزها هم بود که چاره‌ای جز ثابت‌موندن نداشت. ظاهراً دیگه با هم دوست شده بودن، این چیزی بود که تهیونگ پیشنهاد داده بود، و جونگکوک هم باهاش موافق بود، اما بعضی اوقات گفتن اینکه اون‌ها حتی با همدیگه آشنا بودن سخت بود. خارج از خوابگاه، کم پیش می‌اومد که حتی به حضور همدیگه توجه کنن چه برسه به اینکه با همدیگه حرف بزنن. البته اینطوری نبود که عمداً مثل قبل از همدیگه دوری کنن، اما هیچوقت دلیلی برای شروع مکالمه یا معاشرت با همدیگه نداشتن و وقتی که انجامش می‌دادن، هیچوقت فقط خودشون دوتا نبودن.

اما شب همه چیز عوض می‌شد. هر شب، بعد از اینکه خورشید غروب می‌کرد و زندگی دیوانه‌وار دانشجویی شروع می‌شد، اون‌ها به جای رفتن به پارتی یا کلاب، بدون استثنا کنار همدیگه بودن. رفتارشون پشت در بستۀ خوابگاه در مقایسه با رفتارشون وقتی بیرون بودن یه تغییر ۱۸۰ درجه‌ای بود. در حقیقت، خیلی وقت‌ها بود که تهیونگ احساس می‌کرد که با یه فرد کاملا متفاوت حرف میزد و یه وقت‌هایی هم وجود داشت که خودش هم متفاوت رفتار می‌کرد. به جای غرغرکردن به جونگکوک گوش می‌داد و کمتر نگران افکارش بود و بیشتر به حرف‌های جونگکوک اهمیت می‌داد. تصویر استانداردشون این بود که با هم در حالی که زیر روتختی بودن، روی تخت دراز می‌کشیدن و از پنجره‌ای که لابه‌لاش شکاف داشت، نسیمی بهشون برخورد می‌کرد و انگشت‌های تهیونگ لای موهای جونگکوک حرکت می‌کرد. اون‌ها دربارۀ همه چیز باهم صحبت می‌کردن، البته بیشتر شبیه این بود که تهیونگ داستان‌های مسخره‌اش در مورد شکست‌های توی زندگی‌اش رو تعریف می‌کرد و جونگکوک تا وقتی که به خواب بره بهش گوش‌ می‌داد، یه جورایی مثل داستان‌گفتن برای بچه‌‌ای که باید می‌خوابید، اما جونگکوک اصرار داشت که اینطور نبود و به این خاطر بود که حرف‌های بیهودۀ تهیونگ حواسش رو از تمام نگرانی‌های ذهنش پرت می‌کرد و در آخر، خستگی جونگکوک رو از پا در می‌آورد.

Fall Asleep  [KookV]Where stories live. Discover now