-جونگکوک، کافیه.
صدای بم نامجون توی سر جونگکوک نفوذ کرد و سوزش دردناکی رو به شقیقهاش فرستاد. صداش از گوشهای عرقکردهاش دور به نظر میرسید، اما به اندازهی کافی توجهاش رو جلب کرد که بدنش از حالت رباتیکش که تمام افکارش رو تنظیم میکرد و به بدنش اجازهی حرکت میداد، فرار کنه. برای لحظهای تمام بدنش ضعیف شد. خم شد و دستهاش روی زانوهاش افتاد تا بدنش رو نگه داره. به قطرات عرق که روی زمین میچکید، نگاه کرد. هرکدوم از قطرات عرق به تدریج چکید و گودالی به وجود اومد. نفسهاش سنگین بود و به سختی از بین لبهای خشکش عبور میکرد. توپی از گرما که مثل کیسهی سنگینی که روش افتاده بود و نمیتونست اون رو کنار بزنه، خفهاش کرد.
جونگکوک تمام هفته رو توی استودیوی رقص گذرونده بود و از وقتی که خورشید طلوع میکرد، تا وقتی که غروب میکرد و هوا تاریک میشد، تمرین میکرد. هر ثانیهای که وقت خالی داشت تا فکر کنه، اون رو با تمرینکردن دور میانداخت تا مغزش نتونه روی چیزی جز سوزش ریهاش تمرکز کنه. حتی وقتی که به اوجش میرسید و در آستانهی فروپاشی بود، توی استودیو میموند. نمیخواست به خوابگاهی برگرده که هر گوشهاش چیزی داشت که اون رو یاد یه شخص خاص میانداخت.
صدای نامجون دوباره توی سرش زنگ زد و اون رو از افکار مبهمش جدا کرد، هرچند که میتونست کلمات رو درحالی که توی ذهنش بلندتر و تارتر از چیزی که باید، اکو میشد، بشنوه.
جونگکوک صاف ایستاد. سرگیجه داشت و دیدش تار شده بود.
-از اول پخشش کن.
جونگکوک گفت.
-جونگکوک...
نامجون کمی هلش داد و جونگکوک به سختی میتونست حرکات خودش رو تشخیص بده. موهای مرطوبش رو از جلوی چشمهاش کنار زد و به سمت دستگاه ضبط آهنگ رفت. انگشتهاش میلرزید و از بین انگشتهاش قطرات عرق سر خورد. دکمه پخش رو فشار داد و اونقدری صداش رو بلند کرد که هرکسی که توی اتاق بود، پرید و دندونهاشون بیس محکم اهنگ لرزید، اما از نظر جونگکوک عالی بود. مطمئنا برای گوشهاش دردناک بود و ممکن بود باعث آسیب دائمی گوشش بشه، اما اون صدا جایی برای فکرکردن برای جونگکوک باقی نمیذاشت و این دقیقا چیزی بود که نیاز داشت.
جونگکوک به وسط اتاق برگشت و سعی کرد طوری که دیوارها دورش چرخید، سقف به زمین اومد و نقاط سیاهی توی دیدش قرار گرفت، نادیده بگیره. به آیینه خیره شد و انگشت پاهاش رو توی کفشهای تنگش جمع کرد تا نیوفته.
جونگکوک انعکاسش رو بررسی کرد. بدنش با عرق میدرخشید، طوری که انگار توی آب جوش غرق شده بود و درنتیجه لباسش مثل چسب بهش چسبیده بود. قطرات عرق از روی صورتش غلتید. طوری به نظر میرسید که انگار تازه دوش گرفته بود. موهاش به پیشونیش چسبیده بود، جلوی چشمهاش رو گرفته بود و با موفقیت قرمزی اونها و سیاهی زیر چشمهاش رو پنهان کرده بود.
YOU ARE READING
Fall Asleep [KookV]
Romance"میگن وقتی که عاشق میشی دیگه نمیتونی بخوابی، ولی حالا که دیدمت احساس میکنم که بالاخره میتونم بخوابم." - - جونگکوک و تهیونگ با هم هماتاقی شدن. ولی جونگکوک دچار اختلال اینسامنیاست و نمیتونه کنار بقیه بخوابه در حالی که تهیونگ تنهایی خوابش نمیبره...