جیمین روزی که مین یونگی رو ملاقات کرده بود رو به وضوح به یاد میآورد. اگر امروز، فردا یا چند سال بعد کسی ازش میخواست که اون اتفاق رو تعریف کنه، جیمین میتونست با تمام جزئیات پیچیده اون رو بگه. نه فقط بخاطر اینکه روزی بود که عشق زندگیاش رو دیده بود، بلکه روزی بود که سفر جدیدش رو شروع کرده بود و راه زندگیاش مشخص شده بود.
اون روز، اولین روز دانشگاه بود. مهاجرت از شهری مثل بوسان به خیابونهای شلوغ سئول خیلی سخت بود و جیمین میتونست به خوبی به یاد بیاره که چطوری اعصابش با ترس و در عین حال هیجان صاعقه خورده بود و همونطوری که توی جمعیت ایستاده بود، احساس بیاهمیتی و عدم آمادگی در مقایسه با دانشجوهایی که انگار برای چنین جایی ساخته شده بودن، داشت.
یه سلسله مراتبی در حال جریان بود که باید میگذروند و این فرصتی بود برای گشت و گذار توی محوطهی دانشگاه و ملاقات با دوستهای جدید.
معمولا، با خودش فکر میکرد که اگر تسلیم وسوسهاش برای موندن شده بود و به جای دنبال کردن این پروسه، تا طلوع خورشید بازی میکرد، زندگی دانشجوییاش چقدر تغییر میکرد؛ شاید هیچوقت جئون جونگکوک رو ملاقات نمیکرد.
خیلی وقت پیش، وقتی که جیمین تازه شروع به برداشتن اون گام جسورانه کرده بود، که از رقص به عنوان سرگرمی، به حرفه رویاییاش بپردازه جونگکوک بخش کوچیکی از داستان بود. بخش بزرگی نبود، اما به اندازهای کافی بود که جیمین حتی اگر تلاش میکرد، نمیتونست فراموشش کنه.
اونها یه زمانی توی بوسان هم مدرسهای بودن. توی مدرسه، هیچوقت باهم صحبت نمیکردن و باهم وقت نمیگذروندن چون جیمین یکسال از جونگکوک بزرگتر بود و تنها تعاملی که باهم داشتن، نگاههاشون حین ردشدن از راهروی مدرسه بود. اما همچنان، جیمین اون رو به یاد میآورد.
جونگکوک توی کلاس رقص بود. ازش کوچیکتر بود و پر انرژی بود، اگرچه کمی غیراجتماعی بود و اشتیاقش هم زیاد بود.
با وجود اینکه جونگکوک ساکت و خجالتی بود، اما همچنان روی زمین رقص میدرخشید و حسادت همه رو برانگیخته میکرد. جیمین همیشه به طور پنهانی تحسینش میکرد و ازش به عنوان تشویقی برای تلاشکردن استفاده میکرد.
و بعد یک روز جونگکوک ناپدید شد.
جیمین دیگه اون رو توی راهرو یا تمرین رقص ندید. البته اولش زیاد بهش فکر نکرد چون اونها رابطهی نزدیکی نداشتن که نگرانش بشه، اما بعضی اوقات، ته ذهنش، با خودش فکر میکرد که چه اتفاقی برای اون پسر افتاده.
و دقیقا به همین دلیل بود که وقتی جونگکوک رو بین جمعیت دید که با موهای تیره، قد بلند و با همون چهرهی آشنا که بالغتر و به طرز عجیبی خستهتر بود ایستاده بود، چشمهاش به طرز محسوسی تیره و در عین حال گرد بود، زیرش سیاه شده بود، لپهاش رو از دست داده بود و با چهرهی تیزی جایگزین شده بود، به وجد اومد.
YOU ARE READING
Fall Asleep [KookV]
Romance"میگن وقتی که عاشق میشی دیگه نمیتونی بخوابی، ولی حالا که دیدمت احساس میکنم که بالاخره میتونم بخوابم." - - جونگکوک و تهیونگ با هم هماتاقی شدن. ولی جونگکوک دچار اختلال اینسامنیاست و نمیتونه کنار بقیه بخوابه در حالی که تهیونگ تنهایی خوابش نمیبره...