یه سلام طولانی بهتون
و دوباره و دوباره فازی ایز هیر
مرسی از اینکه کامنت های پست قبلیو ترکوندید،همتونو دوست دارم🥺🥺
امیدوارم این پارت رو هم دوست داشته باشید،برام کامنت بزارید بچه ها یکم نوشتنم نمیاد اخیرا🥲
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
جیمین شب را طبق خواسته اش تنها خوابیده بود،جانگکوک بازنگشته بود،چشم هایش ولی مهمان خواب نمیشدند،دستش را آرام روی تختش کشید،باید حتما رنگ این ملافه هارا تغییر میداد.
افکار مضخرفی که در مغزش بوجود آمده بود،از حال افتضاحش می آمد از روان پریشان شده اش،رنگ ملافه اهمیت نداشت ولی حتی رنگ آنها هم درد داشتند.
جانگکوک در جای دیگر درست زیر سقف آسمان دراز کشیده بود،قلبش تپش های منظم خود را داشتند،آسمان رو برویش درست مانند چشم هایش ستاره باران بودند.بینی اش از رایحه ی برکه پر شده بود و گوش هایش از آوای سکوت.
اما مغزش آلفایش پر از بر آشفتگی بودند.خسته تر از این حرف ها بود که بتواند ادامه بدهد،به زندگی پر از جنگ،پر از تصرف،پر از هر لحظه به این فکر کردن که باید خون کسی را بریزد که آرام بگیرد،آن خون که ریخته شده بود،پس این همه بی قراری از کجا آمده بود؟
فردای آن روز نیز با غییت آلفا در لحظات جیمین گذشت،آیا او خوشحال بود؟طبق حرف هایی که به خودش میزد اصلا اهمیتی نمی داد،ولی آیا میشود تمام روز به موضوعی که اهمیتی به آن نمی دهی فکر کنی؟
آفتاب رخت بسته بود،جیمین ولی هنوز آرام نگرفته بود،کتابش را در میان انگشت هایش فشار میداد،ولی نمیتوانست معنی کلماتی که میخواند بفهمد،کلمات معنی داشتند،ولی مفهومی از آن نمی فهمید،چشم هایش را بست و دوباره باز کرد،این بار سعی کرد با بلند خواندن آن حروف حواس پرتش را سر جایش بیاورد.
(در افسانه های مغرب زمین آمده است که خدایان در نقطه ای بر فراز قله ی کایلاش زندگی میکنند،جایی که هیچ انسانی قدم به آنجا نگذاشته است،جایی که سلسله کوه های تبت قرار دارد،خدایان آنجارا برگزیده اند تا سرنوشت را ببافند،آنها نطفه ی هر انسان را همراه سرنوشتش بر مردمان نازل میکنند)
چشم های جیمین بسته شد،برای کنترل بغضش خواجه ی پشت در اما با اعلام حضور کسی که از همه کمتر دلش میخواست ببیند،رشته ی افکارش را پاره کرد،همزمان با ورود جانگکوک،جیمین از جایش بلند شد،به نشانه ی احترام تعظیمی کرد و خواست از روی تشک چه ی بالای اتاق کنار برود که آلفا بر روی آن بنشیند،اما جانگکوک رو به رویش نشست و جیمین را دعوت کرد تا دوباره روی همان تشکچه باز گردد.
طبق رسوم قصر،هر کس مقام بالاتری دارد،شخص دیگر موظف است پایین تر از او بنشیند،ولی این مراتب قصر نشینی برای جانگکوک اهمیتی نداشت.
آن امگا هنوز درد داشت.
_ به خوندنت ادامه بده موگه.
جیمین با تردید،روی تشکچه نشست،و کتابش را دوباره در دست گرفت خواست آهسته به خواندن ادامه دهد.
_بلند بخون،یعنی برای...فقط بلند بخون
YOU ARE READING
💜💫💮moge💮💫💜
Fanfiction+خواجه ایم،موگه ها کجای قصر رشد میکنند؟ _سرورم گیاهی به نام موگه در قصر رشد نمیکند +آه،فراموش کردم شما بهش میگید زنبق،زنبق دره ،توی دشت های زادگاهم بهار ها پر میشد از این گل. _سرورم ،متاسفم در قصر باغی از زنبق نداریم تنها یک شاخه وجود دارد اون هم به...
