fox

1.2K 295 173
                                        

سلام عزیزای من
فازی ایز هیرر
این چند وقت کامل مغزم خاموش شده بود و نوشتن برام سخت
خواهشا با کامنت هاتون بهم روحیه بدید
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
سئوکجین روز ها به بالین برادرش می رفت و بی حرف دارو تجویز میکرد،حال آزادی داشت تا هر گیاهی را برای برادرش بخواهد،حال به چیزی که میخواست رسیده بود.

سئوکجین با جیمین حرف نمی زد،این پسرک را دیوانه میکرد،حالش بد بود،جسمش؟رو به بهبود بود،مشکل قلبش نبود،مشکل جایی در مغزش قرار داشت که مسئول ساختن افکار منفی بود،جیمین گریه نمیکرد،چرا هیچ کدام از ساکنین قصر این را هشدار نمی دانستند...او تنها التماس میکرد،نه با زبانش...بلکه با چشم هایی که برق گذشته را نداشتند.

هیون یو آشفته در میان قصر میچرخید،نه نباید این طور تمام میشد،او نمیتوانست دست خالی برود،هر چند او زنده بود،هنوز با وجود نگاه های گستاخانه اش بر روی ملکه ی جانگکوک زنده بود...اما با حماقت آن را یک موفقیت نمی شمارد،ندانسته ها بسیار انسان را به تباهی میکشانند.

سئوکجین،بار ها تلاش کرد تا نطفه ی درون شکمش را بکشد،اما آن بچه...انگار به ریسمان حیات چنگ میزد،شاید هم آن توله گرگ،آخرین تلاش های گرگ امگای سئوکجین برای چیزی به نام عاطفه بود.

سئوکجین از این حقیقت که فرزندی دارد متنفر نبود،شاید حال کمی برادرش را درک میکرد که چرا نطفه اش را دوست داشت،هر چند که آن روح کوچک و معصوم در بازی بی رحمانه و تاریک انتقام تباه شد،درست مثل شکوفه های گیلاس که با اندکی گرما زودتر از موعد میشکافند،اما سرمای ناگهانی آخر زمستان آنها را تباه میکند،تباهِ بی موقع گشوده شدنشان.

جانگکوک از حال جیمین آشفته بود،اما امگا عجیب از او دوری میکرد،آلفا مرد صبوری نبود.اما محبوبش قلب بیماری داشت،با آن نمی توانست شوخی کند،پس تنها از دور جیمین را نگاه میکرد،در یک تخت با او میخوابید،انگار که به روز های اول بازگشته بودند.
جیمین خاطر جمع تر از همیشه از بابت خوب پیش رفتن همه چیز،البته همه چیز بیشتر نماینده ی باکجه بود،روباه قرمز و زیبایش را در آغوش چلاند.

روباه بغلی اش با خوش حالی صدای بامزه ای در آورد،جیمین خنده ی خوشحالی کرد،حیاطی که برای پیاده روی انتخاب کرده بود بیش از اندازه خلوت بود.
_موچی قشنگم،تو خیلی داری سنگین میشی،دیگه توی بغلم جا نمیشی،اونوقت توی بغلی رو من چیکار کنم؟
جیمین متوجه اطرافش نبود،خوشحال بود،بعد از روز ها...اما صدای منحوسی درست باد بی موقع که آخرین آتش مسافران در سرما مانده را خاموش میکند،کبوتر آرامش اورا پر داد و به آسمان فرستاد.

+صبح دل انگیزی ملکه مگه نه؟هوای شیلا صاف و زیباست و پرنده های شمالی برای مهاجرت توی تالاب های کشورتون استراحت میکنند...اما بگو شاهزاده باز کردن پاهات برای قاتل پدرت بهت لذت رو منتقل میکنه؟

💜💫💮moge💮💫💜Where stories live. Discover now