_همه چیز زیادی سنگین نیست؟ این سکوت بیش از حد طولانی نشده؟
چشم های آلفاوارانه ی دخترک عزیز و زیبا بود، صادق و معصوم... مشتاق به لبهای در حال تکان خوردن والدش نگاه می کرد...
_گلوله برفی پیداش نیست... نکنه حالش بد شده؟ نکنه... بلاخره اونی شده که من میخوام میسو...
انگار اقامتگاه مهتاب هم آنقدر پر از غم نشده است که کودکی در آن بدون نام باقی بماند... میسو... به دخترک می آمد... چرا سئوکجین لحظه ای اتفاق را پیش بینی نمی کرد، چرا خیال احوال موگه ی بیمار و نحسی زده را نمی کرد؟
شاید این تقصیر خوشی بیش از حد خیالش بود... اینکه خیال می کرد عشق با نفرت جابهجا می شود... او مقصر بود؟ آخر به او که عشق را نیاموخته بودند، او عصیان قلب را نمی شناخت، اما لاقل عصیان انتقام را که دیده بود؛ باید می دانست همه ی سرپیچی ها مانند یکدیگر هستند، همه یشان نابودی می آورند...
-تا قبل از اینکی چشم هات رو باز کنی داشتم دیوونه می شدم... اما وقتی بیدار شدی دوباره حیاط قصر مهمون آفتاب شد.
او با دخترکش حرف می زد... او به آینده امیدوار شده بود، جئون می مرد... در شک و ابهام و کشور بدون ولیعهد به سمت امپراطوری پیشین گام بر می داشت، یونگی نیز خودش را نشان می داد، مگر بهتر از این می شد...
جیمین؟ او هم عادت می کرد... مثل او که روزی در توفان عادت به سکونت کرد. فرزندش را در آغوشش فشرد... محوطه ی مقابل اقامتگاه مهتاب رنگ همیشگی را نداشت... نه دیگر خبری از دامن گلی امگای اول قصر بود... نه خبری از بوته های رز بود و نه حتی درخت هلو... درخت هلو خشکیده بود.
گل نحس نام مناسبی برای گلی بود که هنگام رشدش اجازه ی رشد هیچ گیاه دیگری را نمی داد... ریشه هایش تمام باغچه را می خشکاند. درخت هلویی که خشکیده بود به اندازه ی خود قصر قدمت داشت... اما نحوست قداست نمی شناخت.
-میسو... میدونی چند سال میگذره تا باز اینجا قشنگ بشه؟
دخترک نق زد...یعنی دخترش هم ماننند او این باغچه ها را دوست خواهد داشت؟
-10 سال... اما برای تو این زمان مهم نیست... سالها توی سن سال من وحشتناکن دختر کوچولو...
نگهبان آرام از پشت دیوار خارج شد و به شاهزاده نزدیک شد؛ مرد ناکام به نظر می رسید؛ بوی مرگ و بدبختی فراگیر بود، اما کسی منشا آن را نمی دانست...
-سرورم...
-تهیونگ... نگاه کن میسو... اون تهیونگه... ازمون محافظت می کنهه... لازم نیست نگران چیزی باشی...
-هیچ خبری رو نمیتونم از اقامتگاه پادشاهی بگیرم...
-میسو به نظرت دوباره رز بکارم، احساس میکنم یکم خودنماییِ...
YOU ARE READING
💜💫💮moge💮💫💜
Fanfiction+خواجه ایم،موگه ها کجای قصر رشد میکنند؟ _سرورم گیاهی به نام موگه در قصر رشد نمیکند +آه،فراموش کردم شما بهش میگید زنبق،زنبق دره ،توی دشت های زادگاهم بهار ها پر میشد از این گل. _سرورم ،متاسفم در قصر باغی از زنبق نداریم تنها یک شاخه وجود دارد اون هم به...
