judgment

969 252 68
                                    

خب بچه های عزیزم
سلاااام
خب
من یذره اوشوووولوووو ناراحت بودم
پارت قبلی یه عالمه ویو و کسایی بودن که میخونن ولی ووت نمیدن خب چرا؟
برای همین انگیزه ی نوشتن یکمی ازم گرفته شد
شرمنده اگر یکم این پارت کوتاهه
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

قطعا افسانه ها در مورد آلفا هایی ‌که رات میشدند حقیقت داشت،این را لااقل جیمین به خوبی می دانست،تک تک کبودی های گردنش در اثر بازی لبهای آلفا با پوست نازکش،تک تک رد انگشت هایی که بر تنش بخاطر عطش جانگکوک برای لمس تن نرمش همه گواهی می دادند.

آسمان سرخ شب،بارش برف و حتی یخ زدن دراچه ی محبوب قصر،آتش هم خوابی شب گذشته ی امپراطور را کم نکرده بود.

موهای آشفته و باز جیمین بر روی سینه مرد رد های زیبایی ایجاد کرده بود،چشم های گرد جانگکوک زودتر از موگه اش از هم گشوده شد،با درک اطراف با آشفتگی دستش را که دور تر از تنه جیمین بود در موهایش فرو کرد،چنگی به آن زد.

وسواس گونه به ملافه ای که زیرشان بود نگاه کرد،نباتی رنگ بود،هر چند او دستور داده بود که هیچگاه دیگر روی تخت رو انداز سرخ رنگ نباشد ولی هر بار از اینکه موگه اش بلرزد واهمه داشت.

او از ترس امگایش می ترسید.

دست کوچک موگه به شانه اش چسبیده و با وسواس او را به خود نزدیک کرده بود،جانگکوک از کجا می دانست که همان توسل موگه اش برای محافظ از خودش از بی رحمی های دنیاست.

از کجا باید می دانست که جیمین با تمام وجودش از بیرون از آغوشش وحشت دارد،از دنیایی که برادرش را گول بزند،از دنیایی که فرزندش را از او میگیرد،از دنیایی که هر حرکت اشتباهی پیامدش مرگ یک موجود زنده خواهد بود.

جئون جانگکوک خیال میکرد موگه اش از این دلخور می شود که دیشب سخت تر از همیشه هم آغوشی داشته اند؟در نظر جانگکوک جیمین هنوز هم همان فرزند ناز پرورده ی پدر بود،همان که وحشت می کرد از شنیدن فریاد،اما جیمین زمین تا آسمان با آن شاهزاده فاصله داشت،حال قلبش آتش کده ای بود که غم درونش هر لحظه عبادت می کرد.

چشم های خسته ی جیمین از هم گشوده نشده بود اما بیدار بود،عمیقا،دوست نداشت از بستر جدا شود،دوست نداشت با خارج از اقامتگاهش مواجه شود،دلش گردششان در بازار را طلب کرده بود،بدون عذاب وجدان...

اشکی لجباز مصرانه از میان چشم های بسته ی موگه سر خورد،از کنار تیغه ی بینی امگا گذشت و بر لبش رد خیسی به جا گذاشت و سر انجام درست روی سینه ی بدون پوشش جانگکوک،بیدار بودن امگا را فریاد زد.

_بیداری موگه ی من؟

جیمین چشم هایش را روی هم فشار داد،او باید خواب میبود،کاش خواب بود....

_من...ازم ناراحتی؟...فقط..فقط خیلی دلتنگت بودم...گرگم کنترلم رو گرفت...متنفر نشو بازم ازم...
جانگکوک چه فکری میکرد؟مگر میشد؟اگر جیمین میتوانست بار ها متنفر میشد،نمیتوانست...نخواهد توانست...

💜💫💮moge💮💫💜Where stories live. Discover now