creation

1.1K 287 155
                                        

سلام بچه ها
فازی ایز هیررر
خب این قسمت هیجانش زیاده
لطفا با دقت بخونید، کامنت بزارید و احوالاتتون رو بهم بگید، در کل دوستش داشته باشید و مثل همیشه موگه رو حمایت کنید.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

Faeze:
هوای گرم غیر قابل تحمل بود، اما خشم و اندوه باعث گرمای بیش از حدی می شد، در قلب و بر روی پوست قابل احساس شدن بود، این احساس که هر لحظه برادر کوچکش را از دست خواهد داد.

_ملکه در حال استراحت هستند سرورم، لطفا به اقامتگاهتون برگردید...

ندیمه ای که صد راهش شده بود، وقت خوبی را برای آزردن خاطرش انتخاب نکرده بود، مگر عطر تند شده ی امگای خشمگین را احساس نمی کرد، شاید هم کسی از خشم یک امگا نمی ترسید.

_کارم واجبه، صداش کنید و بگید باهاش کار دارم.
سئوکجین با لحن محکمش زن بتای خدمتکار را مجاب کرد تا به داخل برود، دقایقی بعد، اجازه ی ورود امگای بزرگتر صادر شد، جیمین خواب و بیدار بود، چشم هایش را مالید و سریع دو طرف لباسش را به هم نزدیک کرد، همانطور که مشغول بود گفت.

_سئوکجین هیونگ، اتفاقی افتاده، این موقع صبح اومدید؟ معذرت می خوام من فقط این مدت زیادی می خوابم، چند لحظه...

سئوکجین به خشم به اوضاع برادرش نگاه کرد، کبودی ها و آشفتگی اش، یک معاشقه را به تصویر می کشیدند.

_یونگی داخل پایتخته، ولی نمیدونم کجاست، گویا دیده شده... یه نامه‌ی ناشناس دریافت کردم، باید هر طور شده پیداش کنیم... میتونیم با کمک صاحب این نامه حکومت رو بازم... وایسا ببینم، تو چرا تعجب نکردی.

جیمین لبهاش رو روی هم فشار داد، آب دهانش را به سختی قورت داد، لعنت به او که بازی دادن برادر بزرگترش را بلد نبود، حال چه می گفت، حکومت را عوض کردن یعنی مرگ تمام زندگی اش و فرزندی که به زودی به آغوشش می پیوست. این حتی به صلاح یونگی که نا امید فقط به دنبال فرار بود هم نبود، حتی هوسوک هم به او اطمینان کرده بود، چرا باید همه چیز بهم بریزد.

_برادر فقط بهم بگو که نامه از طرف کیه...

_توی لعنتی، توی... یعنی یونگی این همه مدت مثل بزدل ها داخل پایتخت می چرخید ک من هر بلایی که متصور بشی رو به جون خریدم؟ اون اینجا بود و من له شدم؟ اون اینجا بود و جئون ها هنوز زندن؟
جیمین اشک های رو گونه اش را پاک کرد، اشک هایی که حتی متوجه حضورشان نشد، این حرف ها را می دانست که خواهد شنید، این حرف  ها حقیقت بودند...

_هیونگ کاری از دستش بر نمیومد، این همه مدت... حتی حتی همراهایی که پدر همراهش فرستاده بودند هم به اون خیانت کرده بودند، ترکش کرده بودند، خودت هم میدونی که از اول نمی تونست یک پادشاه بشه، اون از خودش نفرت داشت. اون فقط می خواد زندگی کنه...

💜💫💮moge💮💫💜Where stories live. Discover now