سلام سلااام
فازی ایز هیرررر
با یه پارت طولانه به جبران هفته ی پیشش
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
او نمی دانست که در میان درختان چه می کند،فقط می دانست حالش از جان هایی که از حیوانات معصوم ستانده بودند،بهم می خورد.آنقدر در فکرش غرق شده بود که اطراف را درک نکند.
هنوز صدای خنده ی آلفا های قبیله ی جئون به گوش می رسید،او واقعا آنجا چه می خواست؟در میان بساط شکار و شراب...او از هر دو بی بهره بود.
از وقتی که دستش پیش هوسوک رو شده بود انگار محتاط تر شده بود.با دستی که او را از حرکت متوقف کرد با شتاب برگشت.
_فکر کردی که داری کجا میری؟
دستی که او را متوقف کرد،دست کسی بود که یونگی با تمام وجود در خیالش از او فرارمی کرد.
_با توام...فکر کردی که داری کجا می ری؟اینجا اومدی که جلو ی چشمم باشی نه اینکه هوای گردش به سرت بزنه...
+حالم خوب نبود هوسوک شی...خودم میدونم که نمی تنم فرار کنم...فقط فضا برام بیش از حد سنگین بود.
_چرا؟حضور در جمع جئون ها از شان عالیجناب به دوره؟
هوسوک طعنه می زد،یونگی بدون هیچ حسی خندید،خودش هم دلیل آن را نمی دانست.هوسوک عاقل و این رفتار های کودکانه...
+از شان که نه ولی عجیب از روحیات من به دوره...و از همه مهم تر دیدن دوستتون چندان خوشحالم نمی کنه.
هوسوک نرم تر شد،انگار دوباره این موضوع برایش زنده شد.ولیعهد شاعر و نرم خوی شیلا
_بیا برگردیم شاهزاده...این اطراف گرگ های خطرناک تر از جئون ها هم وجود دارند.
یونگی آهسته خندید باز هم خندیده بود اما طعم این خنده با قبلی بسیار متفاوت است.این واقعی تر بود.
در لحظه اما صدای فریاد ها آن هارا در جایی که ایستاده بودند متوقف کرد.دود شعله هایی که از خیمه ها بلند می شد بیشتر و غلیظ ترشد.صدای شیهه ی اسب ها و فریاد مردان همه یک چیز را فریاد می زد،سوقصد...
هوسوک اول خواست به طرف جمعیت بدود،اما منطق همیشه بیدارش ذهنش را به طرف آلفایی برد که در این لحظه رایحه اش بوی ترس می داد.یونگی تنها خشک شده به روبرو خیره شده بود،صدای فریاد روح های آزرده از درد و تنهای آزرده از شمشیر پاهایش را سست می کرد.هوسوک خودش را در میان اضطراب و ترس می دید.از میان این دو راهی او ترس را انتخاب کرد.
_تو همینجا منتظر باش،اگر حس کردی کسی سمتت میاد فرار کن،باشه یونگی فقط فرار کن...
یونگی خیال می کرد برای بتای روبرویش،مرگ او از فرارش ایمن تر است.
_پس...پس تو چی هوسوک...
اما پیش از اینکه باقی حرف هایش به گوش هوسوک برسد او به طرف آتش قدم تند کرده بود.هوا بوی سوختن چوب و خون تازه می داد.هنوز به میانه ی شب نزدیک نشده بودند و انگار که روز باشد هوا روشن بود...آن نور از آتش خیمه های آتش گرفته بود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
💜💫💮moge💮💫💜
Фанфик+خواجه ایم،موگه ها کجای قصر رشد میکنند؟ _سرورم گیاهی به نام موگه در قصر رشد نمیکند +آه،فراموش کردم شما بهش میگید زنبق،زنبق دره ،توی دشت های زادگاهم بهار ها پر میشد از این گل. _سرورم ،متاسفم در قصر باغی از زنبق نداریم تنها یک شاخه وجود دارد اون هم به...
