سلام جیگرای من
فازی در پارت ۲۵ ایز هیر
خب این پارت یه پارت مهمه...یه برخورد داریم
نظرتون رو در مورد احساساتتون بگید
کلا🥲بگید
ووت هم بدید😶
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
Faeze:
جیمین تمام راه چشم هایش رو بسته بود،فکر اینکه یک موجود زنده پایین تنش قرار دارد وحشتش را بیشتر می کرد،صدای نفس کشیدن آن اسب هم او را می ترساند چه برسد به شیهه ها و حرکات آن موجود.
_موگه داری میلرزی؟دیگه تقریبا رسیدیم،جانگنت رو از روی سرت بردار شهر رو ببین...یالا شاهزاده ی بزرگ شده با قاشق طلایی من(به اشراف زادگانی که در ناز و نعمت بزرگ شدند میگن با قاشق طلا بزرگ شدند)
جیمین آرام از زیر پوشش امنی که برای خودش ایجاد کرده بود خارج شد و اعتراف را نگاه کرد.رایحه ی آلفا کاملا تنش را در بر گرفته بود و این برای امگایی که توسط آن مرد مارک شده بود بسیار آرامش بخش بود،جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودند.
صداهای مختلف فروشنده ها و مردم درحال بحث راجب قیمت محصولات،صدای خنده و گاهی گریه ی توله های درحال بازیگوشی به گوش می رسید،دخترک زیبایی در حال آواز خواندن و نمایش درست در وسط بازار بود و جمعیتی را دور خود جمع کرده بود.
لبخند کمرنگی روی لب های موگه ایجاد شده بود،انگار که نسیمی سبک آن تبسم را بر روی لب هایش جا گذاشته بود،چشم های برای اولین بار خالی از غم بود،آیا این معجزه ی خدایان بود؟درست در غم انگیز ترین روز زندگی ات لبخند بزنی؟
با توقف اسب از حرکت جیمین توجهش را از اطراف گرفت،به آلفا نگاه کرد.
+پیاده شیم؟یعنی....راه بریم توی بازار؟چیزی هم میتونم بخرم؟خوراکی چی؟
جانگکوک با تعجب به موگه ی هیجان زده اش نگاه کرد،امگایش را تا به حال به بیرون از قصر نبرده بودند؟جیمین با وجود نفرتش از او پیشنهاد جشن گرفت تولد آلفا را داده بود،شاید چون هیچگاه خودش جشنی نداشت،تولد از نظر موگه یک معجزه بود،یعنی تولد همه یک معجزه بود غیر از تولد خودش،او یک نفرین بود.
_البته که میتونی،امروز تولد موگه اس پس هر کاری بخواد میکنه.
جیمین لبهایش را از غصه جمع کرد عذاب وجدان می گرفت که خوشحال شده،عذاب وجدان میگرفت که قلبش پر از مهر به آلفا می شد،عذاب وجدان می گرفت که محبت بیشتری می خواهد،ولی باز هم این احساساتی بود که او داشت،چیز هایی بود که او اختیاری در حس کردنش نداشت
سری به نشانه ی تایید تکان داد، خودش هم نمی دانست دقیقا چه چیزی را تایید کرده است،اینکه امروز تولدش بود؟یا اینکه هر کاری بخواهد میتواند بکند؟فقط می دانست که خوشحال است.
جانگکوک با فرزی از روی اسب پرید و افسار اسب را به چوبک گوشه ی گذر گاه بست،بعد کمر موگه را گرفت و اورا که ترسیده از جایی که حال تنها بر روی آن بود،به او خیره شده بود،پایین آورد.
YOU ARE READING
💜💫💮moge💮💫💜
Fanfiction+خواجه ایم،موگه ها کجای قصر رشد میکنند؟ _سرورم گیاهی به نام موگه در قصر رشد نمیکند +آه،فراموش کردم شما بهش میگید زنبق،زنبق دره ،توی دشت های زادگاهم بهار ها پر میشد از این گل. _سرورم ،متاسفم در قصر باغی از زنبق نداریم تنها یک شاخه وجود دارد اون هم به...
