سلامم بعد یک هفته پیشتونم
مشغول و پر بودم از درگیری که الان کمرنگ شده
منتظر یه سری سورپرایز از طرفم برای عید باشید
و فکر نکنید یادم رفته که تولد یونگی عزیززززمونه
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
Faeze:
غذاهای رنگارنگ به زیبایی بر روی میز های پایه کوتاه با نقش های رنگینشان نگاه بینندگان را مزین میکرد.
اضطراب و تشویش برا زندگی موگه ی امپراطور سایه انداخته بود،تپش های بی امان شبانگاهی اش،گاهی او را از خواب بیدار میکرد،دست کوچکش را بر روی سینه اش مشت می کرد و آن را با بی حالی می فشرد،سنی نداشت،بسیار برای این درد ها جوان بود.
سئوکجین با او حرف نمیزد،یعنی با هیچکس،نمی دانست چه اتفاقی افتاده است،در واقع رازی جدید بر اسرار مخفی ساکنان کاخ اضافه شده بود.
رازی که در آن غرور سئوکجین ترک خورده بود،قلب تهیونگ شکسته بود،در واقع هر روزی که میگذشت اوضاع تیره و تیره تر میشد،مانند قدم گذاشتن در غار که هر گامی که بر میداری،بیشتر از منبع نور فاصله میگیری.
منبع نوری که هر لحظه پرتو هایش را از آنها دریغ میکرد،اعتماد بود.
اعتماد مدت ها رخت بسته بود،جلوی هر یک از مدعوین جشن استقبال از فرستاده ی باکجه،با کاسه های کوچک پذیرایی اختصاص گرفته بود.
هوسوک انگار که بازی جدیدی به نظرش آمده باشد،با اصرار میخواست شوگا را به جشن بکشاند،البته بیشتر دوست داشت دست و پا زدن آن شاهزاده را برای نیامدن ببیند.
هوسوک گاهی خودش هم میدانست به شدت بدجنس میشود،چند نوازنده در گوشه ی سرسرا به نواختن آوایی ،یبا مشغول بودند.
این هوسوک را عمیقا به سمت حرف های شوگایی فرو میبرد که ولیعهد را تار زنی ماهر معرفی کرده بود،در ذهن او آن آلفا هنوز هم بازرسی بود که اسمی عجیب برای خودش قائل شده بود،او هنوز در ذهن هوسوک شوگا بود.
حتی با تمام ممانعت های منطق آن مرد برای این قضیه،ولی یونگی نفرت انگیز،کسی نبود به جز آن جوان با پوستی رنگ پریده و صورتی گرد،چشم های نسبتا ریز و لبهایی که بر خلاف هر دو برادرش باریک و کوچک بودند.
همان جوانی که زیر درخت گیلاس روبروی دریاچه ی مادرش اشک می ریخت.نفس درون سینه ی هوسوک تنها برای افکارش نبود،شاید هم کمی برای جو به شدت خفقان آور مراسم بود،چهره ی جیمین حتی با وجود گذراندن دو روز آرام درهم بود.
چهره اش از فشار خون سرخ بود،ولی با لوازم آرایشی پوستش را مهتابی کرده بودند،هیون یو با خیال خودش در جمعی ساده وارد شده است،او از قبیله نشینان جئون انتظار سیاست نداشت،شاید هم حق با او بود.
اما آن مرد یک چیز را فراموش کرده بود،او همراهی لونای پادشاه را فراموش کرده بود،او هنوز جیمین را در مغزش نوجوان زیبا یی میدانشت که خام حرف های نرم او میشود.
YOU ARE READING
💜💫💮moge💮💫💜
Fanfiction+خواجه ایم،موگه ها کجای قصر رشد میکنند؟ _سرورم گیاهی به نام موگه در قصر رشد نمیکند +آه،فراموش کردم شما بهش میگید زنبق،زنبق دره ،توی دشت های زادگاهم بهار ها پر میشد از این گل. _سرورم ،متاسفم در قصر باغی از زنبق نداریم تنها یک شاخه وجود دارد اون هم به...
