addiction

1.3K 301 163
                                        

سلام عسلا
فازی ایز هیر
و شرمنده از آپ دیر وقت....😶😶
ولی خب من اومدم و آیدی دیلیم
اونجا رو به پیشنهاد یکی از دوستام درست کردم که اگر وی پی انم وصل نشد از اونجا با هم در ارتباط باشیم
Iphigeniamine
خوشحال میشم ببینمتون
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
وزیر چوی باور نداشت که آن خاندان تازه به قدرت رسیده تا این حد در مقابلش ‌کوتاه بیایند،آثار روز های طولانی حبس روی تنش بود،رد خون های خشک شده از تازیانه های اعتراف گیری بر روی لباس سفید رنگش مانده بود،اما برق پیروزی در این نبرد بدون سلاح در چشم هایش پیدا بود،با پوزخندی به بازرسی که روز ها آن را دیده بود و میدانست برادر بتای امپراطور است خیره شد.

هوسوک واقعا دلش میخواست پوزخند متقابلی به آن مرد بزند ولی خب میتوانست بعدا خوشحالی اش را به او نشان دهد،تازه میتوانست ذهن خلاقش را به رخ آن مرد بکشد و به او بخندد،کسی که نمی دانست این نقشه ی خودش نیست.

هوسوک به کجاوه ی پر زرق و برقی که به دنبال مرد آمده بود خیره شد،کی وقت کرده بود مقدمات خروجش را محیا کند؟

وقتی هوسوک غرق در فکرش بود،وزیر چوی از قصر خارج شده بود،هوسوک با خود فکر میکرد،که چرا شوگا امروز اصلا پیدایش نشده بود،نمی دانست که آن آلفا با روحیه ای متفاوت چطور غرق در فکر است،با اینکه شوگا چیز هایی می دانست که بقیه ی برادرانش نمی دانستند،ولی باز هم کمک به حکومت قاتل پدرش برایش سخت بود.

حس خیانت داشت اورا از پا در می آورد ولی این کشور توان جنگ نداشت،شوگا هم قصد داشت بند های ذهنی اش را ببرد.

قرار بود چندین فرد با لباس های افراد معمول بیرون قصر تمام مدت حرکات وزیر چوی را زیر نظر بگیرند،تا ببینند کی طبق اصول ذهنی آنها آن مرد برای جشن گرفتن اقدام میکند.

خبر داشت که به زودی کاروانی به سمت چین  حرکت خواهد کرد و قطعا آن کاروان حامل تحفه ی امپراطور چین خواهد بود.

جانگکوک بسیار در مقابل این ایده مقاومت کرده بود،از نظر او این کار تنها فراری دادن مجرم است،حالا هم در سر سرای اصلی در حال بررسی شهر های مرزی بود که گروهی راهزن به آنها  حمله کرده بودند،دقیقا در مرز باکجه و شیلا،خبر با دو روز تاخیر به آنها رسیده بود و حال نامجون به مقصد آن شهر ها عازم بود،مشکل آنجا تنها شمشیر نامجون را میخواست،قطعا هیچ کس نمی توانست بگوید نامجون بهتر میجنگد یا جانگکوک،همراه تعداد زیادی آلفای قبیله ی جئون که حتی ضربه ی سم اسبهایشان به زمین برای لرزه انداختن به اندام یک لشکر کافی بود.هیچکس از این سفر بیشتر از سئوکجین که مانند گنجشکی در قفس بال و پر میزد،خوشحالتر نمی شد.

البته کسی به آن امگا توجهی نمی کرد،چه کسی انتظار داشت که خطری از طرف او کسی را تهدید کند؟
تهیونگ به محض خارج شدن وزیر از قصر به طرف خانه ی فرمانده تاخته بود و جین را در حال آبیاری باغچه اش پیدا کرده بود،با حس رایحه ی تهیونگ،دست از کار کشید،دامن هانبوکش را تکاند،با کمرنگ تر شدن رایحه،متوجه شد که باید به طرف محل قرار همیشگیشان برود.

💜💫💮moge💮💫💜Where stories live. Discover now