7

2.2K 202 0
                                    

بار گل رزی که امروز براش رسیده بود رو از کامیون پیاده کرد و داخل مغازه اش برد و با پول برگشت تا پولش رو حساب بکنه

کوک: ازتون ممنونم رز های امروز خیلی بهترن

& اوه ممنون جونگکوک شب امیدوارم روز خوبی داشته باشید

کوک: ممنونم جناب چو همچنین

تعظیم کوتاهی کرد و چو هم به نشونه احترام کلاهش رو به صورت نمایشی برداشت که باعث خنده خرگوشی جونگکوک شد

رز ها رو نزدیک آفتاب گذاشت چون تا الان توی سایه بودن کمی به آفتاب نیاز داشتن

بعد از اون با آب پاش کمی روشون آب پاشید تا اگر تشنه ان سیراب بشن

بعد با دستمال آروم گل برگ های لطیفشون رو از کرد و خاک تمیز کرد ، با رضایت سری تکون داد و رفت تا گلدون های پلاستیکی رو برای کاشتنشون بیاره

________________

بچه ها از ترس به مربی های مهد چسبیده بودن ، مربی ها از ترس حتی نفس نمی کشیدن

تمام سعی شون این بود که از بچه ها محافظت کنن چون قطعا اون مرد های سر تا پا مشکی و غول پیکر آدم های خوبی نبودن

وارد مهد شد و چشمش رو روی فضای شاد و روشنش چرخید ، پوزخندی زد

( از بچگی از جاهای روشن متنفر بودم )

ته: بچه ای به اسم ته سان این جاست ؟

مربی ها حتی به سمت ته سان نگاهی هم ننداختن ، تهیونگ چشمی چرخوند حوصله مقاومت و کله شق بازی نداشت

حدود یک سال یا شاید هم بیشتر بود که فرشته اش پیشش نبود و اون الان فوق العاده اعصاب ضعیفی داشت

با اشاره سرش یکی از مربی های مهد اسیر افرادش شد و روی سرش درست کنار مغزش اسلحه ای گرفته شد

ته: بچه ای به اسم ته سان این جاست ؟ حدود پنج ماهه؟

مربی ارشد مهد به ناچار لب از هم باز کرد و با صدای لرزون شروع به حرف زدن کرد

& او....اونجا.....روی....تتخت سس....سبز

نگاهش رو به تخت کوچک و سبزی داد که گوشه اتاق بود ، به سمتش قدم برداشت و بالای سرش ایستاد

پسرش ؟؟!!! اره بچه توی تخت پسرش بود ، به قول پدرش خون خونو می‌کشه

ته سان با دیدن تهیونگ لبخندی زد و دست و پایی تکون داد ، انگار فهمیده بود با مرد نسبت خونی داره

بچه ها همیشه همه چیز رو حس می کنن !!!

خم شد و با احتیاط بچه رو برداشت ، ته سان که حالا دقیق تر قیافه تهیونگ رو دیده بود لبخند ذوق زده ای زد

انگار فهمیده بود مرد آشنا پدرشه ، لبخندش روی لبای تهیونگ لبخند اورد و باعث شد تهیونگ بوسه ای روی گونه نرم و تپلش بزاره

MY EX HUSBAND [Vkook] Where stories live. Discover now