💛Part 11💛

330 72 56
                                    

جانگ کوک در حالی که رانندگی می کرد و چشمش به جاده بود گفت: من دیدم که شمادوتا همو میبوسیدین.

-اوه.

این تمام چیزی بود که جیمین تونست بگه. نمی دونست چرا انقدر احساس گناه می کنه. اون عاشق جانگ کوک نبود. پس؟ شاید به این دلیل بود که قرار بود به جانگ کوک وفادار باشه اما جانگ کوک از رابطه تهیونگ و جیمین خبر داشت. مگه نه؟

-جانگ کوک گوش کن، من، شاید دارم با تو به خونه یا عمارت جدیدمون یا هر چیز دیگه ای که هست میام، اما این فقط برا...

-فقط برای 30 روزه. میدونم. نگران نباش جیمین. بعد از 30 روز، خودم اجازه میدم بری. من تو رو بر خلاف میلت نگه نمی دارم، جیمین. من زیادی برای این کار عاشقتم.

جانگ کوک گفت و دیدش از اشک تار شد اما همچنان چشماش به جاده دوخته شده بود.

"اما اگه بتونی برگردی." جانگ کوک با خودش فکر کرد و برای ماموریت ۳۰ روزه ش آماده شد.

جیمین به نیمرخ جانگ کوک در حین رانندگی نگاه کرد. اون خوش تیپ بود، هرکسی خودشو میکشت تا شریک زندگیش باشه. هنوز نمی دونست چرا جانگ کوک انقدر در مورد ازدواجشون اصرار داشت. اون به خوبی می دونست که جیمین هرگز عاشقش نمیشه. اوه! اما اون عاشق منه. جیمین با فکر کردن بهش خندید. این کار هیچ فایده ای نداشت، اما جیمین می دونست که این فقط برای 30 روزه. بنابراین، میشه گفت خوب بود؛ حداقل برای تمام زندگی نیست...

جیمین نگاهشو از صورت جانگ کوک برداشت و از پنجره بیرونو نگاه کرد. سرشو به پنجره ماشین تکیه داد و چشماشو بست.

الآن داشت یه بازی لعنتیو برای 30 روز شروع می کرد.

***********

🛑🛑🛑🛑🛑🛑اسمات🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

-آه...فاک تهیونگا. سریع تر...لطفا!

هوسوک ناله کرد و پشتشو قوس داد، در حالی که تهیونگ داخلش میکوبید. تهیونگ سرعت ضربه هاشو زیاد کرد در حدی که تخت تکون میخورد و به دیوار برخورد میکرد.

-فاااک...هوسوکی. تو خیلی تنگی! بیبی!

تهیونگ فریاد زد، کمر هوسوک را محکم‌تر گرفت و بی‌رحمانه به سوراخش ضربه میزد.

"آه...به نظرت...فاک...جیمین...آه...تنگ تر...نبود؟ هممممم.

هوسوک موفق شد بین ناله هاش حرف بزنه و با چشمای پر از اشک به تهیونگ نگاه کنه.

-به چه دلیل فاکی ای باید برام اهمیت داشته باشه؟ اون الآن مال یکی دیگه است!

تهیونگ فریاد زد، اشک از چشماش سرازیر شد و روی صورت هوسوک افتاد، در حالی که داشت پسر زیرشو به فاک میداد.

-آه! فاک! تهیونگا!

هوسوک فریاد زد، پشت تهیونگو با ناخوناش خراش داد و از آثار زیادی که تو اون شب روش گذاشته بود، یکم خون بیرون ریخت.

30 Days HusbandWhere stories live. Discover now