💜Part 16💜

267 73 50
                                    

روز چهارم

-جانگ کوک. دیدم چشمات خیلی طولانی رو جیمین من می مونه! اینکارو نکن، دارم بهت هشدار میدم.

تهیونگ اخم کرده پشت میز صبحانه و رو به روی جانگ کوک نشسته بود. جانگ کوک چشماشو چرخوند و نیشخند زد .

-آره. اما اون شوهر منه تهیونگ. من می تونم هر چه قدر بخوام بهش خیره بشم. اون مال تو نیست...خوب، حداقل از نظر قانونی. از این نظر اون مال منه.

جانگ کوک از حالت تهیونگ که انگار به صورتش سیلی خورده بود لذت برد.

اما، اون زود به حالت اولش برگشت: اوه، جانگ کوکی شجاع می شود؟ فکر می کنم تو باید تمرین شجاع بودنو شروع کنی تا بتونی حداقل ظاهر شجاعی داشته باشی. چون روزی که جیمین من با من از این عمارت و همچنین زندگی تو بیرون میره، به زودی می رسه.

تهیونگ با پوزخند گفت و امیدوار بود جانگ کوک رو از تو نابود کنه، اما...اوه، داشت با کی شوخی می کرد؟

-اوه آره؟ در این صورت، آقای کیم، من پیشنهاد می کنم، توهم کلاس های شجاعتو شروع کنی، چون کی میدونه؟ ممکنه دقیقا برعکس چیزی که تو گفتی اتفاق بیوفته. من جئون جانگ کوکام، میدونی؟ حتی یه ثانیه هم طول نمیکشه که کسی عاشق من بشه و من تقریباً مطمئنم که من خیلی بهتر از توام. حداقل این چیزیه که من فکر می کنم. جانگ کوک با لبخندی شیرین اما شوم گفت و تهیونگ قصدشو برای حمله به جانگ کوک پس گرفت.

اون لبخند زد: به رویاپردازی ادامه بده، جئون. جیمین عاشق منه.

-آره هست، اما چقدر طول میکشه تا عشق کسی فراموش بشه؟ من نمیگم که اون عشق تورو فراموش خواهد کرد، اما چیزی که من میخوام بگم اینه که آینده غیرقابل پیش بینیه!

جانگ کوک با لحنی فلسفی گفت. تهیونگ بهش خیره شد و بلند شد و دستاشو روی میز کوبید.

-تو...فاکینگ جئو...

-ته! فکر میکنی داری چه غلطی میکنی؟

جیمین پرسید و با حالتی وحشتزده از آشپزخونه بیرون اومد و متوجه شد که تهیونگ آماده حمله به جانگ کوکه.

جانگ کوک این فرصتو غنیمت شمرد و چهره ای غمگین و ترسیده به خودش گرفت. با حالتی تقریبا گریون به جیمین نگاه کرد و لب پایینیشو جمع کرد و چشماش خیس شد.

-جی...جیمین...ته...هیونگ. این چنگالو به سمت من پرت کرد. و انگشت بریده شده من حتی بیشتر آسیب دید. این درد داره.

تقریباً گریه کرد و جیمین بلافاصله به سمت اون رفت و به پایین نگاه کرد تا چنگالیو پیدا کنه که واقعا روی زمین افتاده بود. تهیونگ ترسیده بود! اون حتی به اون چنگال وحشتناک دست نزده بود. چه اتفا....

-اوه خدای من، جانگ کوک! انگشتت.

جیمین گفت و مجبور شد انگشت بریده شده رو لمس کنه و جانگ کوک صدایی از خودش درآورد که انگار می خواد بگه درد داره.

جیمین بلافاصله دستشو عقب کشید و گفت: خیلی متاسفم جانگ کوک. درد داره درسته؟ خیلی متاسفم.

جیمین آهسته انگشت آسیب دیده جانگ کوکو نوازش کرد.

-کو . چجوری میخوای بخوری؟ دوباره من بهت غذا بدم ؟

جیمین که چشماش همچنان به انگشت جانگ کوک خیره شده بود، همانطور که به آرامی آن را نوازش می کرد، پرسید.

جانگ کوک با چهره ای بسیار معصوم گفت: اوه، می تونی؟ من پیشنهاد نمی کنم، چون تهیونگ اینجاست و نمی خوام اون احساس اوممم... ناراحتی کنه...نه..... این.. یکم...

-ساکت شو! مهم نیست که تهیونگ چه فکری می کنه! اون باعث این اتفاق شد، پس باید عواقبشو تحمل کنه.

-اما عزی...

تهیونگ شروع به اعتراض کرد اما نگاه خیره ی جیمین اونو ساکت کرد و شکست خورده و با شونه های افتاده نشست.

جانگ کوک، وقتی جیمین نگاه نمی کرد، به تهیونگ نگاه کرد و چشمای عصبانیشو دید. با حالتی شیطانی پوزخند زد 'موفق باشی' با لبخونی به تهیونگ که چشماشو چرخوند گفت.

************

-مطمئنی که حالت خوبه هوسوک؟

مرد در حالی که صداش و تک تک کلماتش نگران بود پرسید.

-فکر کنم خوبم، یونی.
هوسوک گفت در حالی که سرشو روی شونه یونگی گذاشته بود و اون دستشو دور هوسوک حلقه کرده و پسرو به آغوش کشیده بود.

-اما من شک دارم، هوبی. چون تو از صبح سه بار استفراغ کردی.

یونگی گفت و انگشتاش با موهای نرم هوسوک بازی می کردن.

-نگران نباش. من خو...

اما حرفشو قطع کرد و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی دوید و یونگی هم پشت سرش دوید.

درو باز کرد و با عجله به سمت سینک رفت و روش خم شد، قبل از اینکه هرچی تو معدش باقی مونده بود بالا بیاره. حس کرد که یونگی آروم به پشتش ضربه میزنه و دایره ای ماساژش میده.

بعد از یکی دو دقیقه، هوسوک صاف وایساد و شیر آبو باز کرد، صورتشو شست و بعد دهنشو با آب شستشو داد.

بدنش تسلیم شد و افتاد. تنها چیزی که احساس کرد این بود که بازوهای قوی یونگی اونو گرفته بود و یک "اوه خدای من" کوچیک قبل از اینکه همه چی کاملا سیاه بشه شنید.

یونگی بیش از حد شوکه شده بود. ولی زود به خودش اومد و قبل از خروج از دستشویی بدن هوسوکو در آغوش گرفت و پسرو به طبقه بالا تو اتاق خوابش برد و روی تخت گذاشتش. مطمئن شد که جاش به اندازه کافی راحت باشه و روشو با پتو کشید و کنار بدن خوابیده ش نشست و به آرومی تارهای موهاشو نوازش کرد.

لبخندی زد و به هوسوک نگاه کرد. ظاهرش خیلی زیبا بود و مثل همیشه می درخشید. با اینکه حالا صورتش رنگ پریده بود و بی رنگ به نظر می رسید، اما از نظر یونگی، هوسوک اون زمان حتی زیباترین بود.

اون از اولین باری که پسرو تو یه برنامه مدلینگ ملاقات کرده بود مخفیانه عاشق هوسوک بود. یونگی کارگردان معروف سینما بود. اون به عنوان داور به برنامه دعوت شده بود و هوسوک هم در آنجا شرکت داشت. این نمایشی بود که راه هوسوکو به عنوان مدل باز کرد. یونگی عاشق هوسوک شده بود، لحظه ای که اونو دیده بود که با زیبایی روی صحنه راه میرفت و خودش را به داوران نشون میداد. بعد از اینکه هوسوک تو برنامه از همه بهتر بود، یونگی درخواست کرده بود که شخصا با هوسوک ملاقات کنه و از اونجایی که هوسوک قدرت یونگی رو به عنوان کارگردان می دونست، موافقت کرد. اونا همو ملاقات کردن و همه چی بلافاصله کلید خورد. شماره ها رد و بدل شد و برای یونگی، سخت تر عاشق شدنش زمان زیادی نبرد. تا مدتی حتی یونگی امید داشت که شاید هوسوک هم اونو همونجورکه اون هوسوکو دوست داشت دوست داره، اما وقتی هوسوک بهش گفت که چقدر عاشق کیم تهیونگه، همه انتظاراتش از بین رفت. اون همه چیزو می دونست. از شب های جنسی متعدد اونا تا دلیل پشت هر غم هوسوک. اون همه چیزو می دانست و میتونست فقط با دونستن همونا بگه که کیم تهیونگ یه حرومزاده ست.
یونگی تکیه گاه هوسوک بود. هوسوک می تونست هر زمان که

بخواد بهش تکیه کنه. اون همیشه شونه هاش آماده بود تا هوسوک روی اونا گریه کنه و بازوهاش آماده بودن تا هوسوکو هر وقت شکسته می شد بغل کنن.

یونگی با خودش لبخند زد و غم به حواسش چیره شد: چرا هوسوک؟ چرا من نه؟ چرا همیشه باید اون حرومزاده باشه؟ نمی تونی یه فرصت به من بدی؟ بذار دنیایی که لیاقتش رو داری بهت بدم. چرا نمی تونی اجازه بدی؟ چرا؟

اون بی صدا برای خودش گریه می کرد و کسیو نداشت که به التماس و گریه هاش گوش بده.

************

- خوب بخواب، باشه جانگ کوک؟
جیمین گفت و جانگ کوک "بیمار" رو روی تخت خوابوند و اون سرشو تکون داد: باشه باترکاپ! (فافا: butter cup یا فنجون کره یه لفظ عاشقانه گوگولیه که چون فارسیش یجوریه من همون انگلیسیشو نوشتم.)

گفت و از سرخ شدن گونه های جیمین لذت برد.
-وا...وایسا کو.

جانگ کوک گفت: چرا؟ این لقبیه که من به تو دادم و قبل از اینکه از من بخوای این کارو نکنم، بگم که حرفتو گوش نمیدم. شب بخیر.

جانگ کوک گفت و برگشت و پشتش رو به جیمین کرد که آهی کشید.


-باشه هر چی تو رو خوشحال کنه.
گفت و می خواست بیرون بره، اما جانگ کوک دوباره صداش زد.
-باترکاپ؟

جیمین وایساد و داخل اتاق پیش جانگ کوک رفت.
-بله کو؟

-شب بخیر.

جانگ کوک به آرومی به جیمین لبخند زد، جیمین هم به اون لبخند زد و لبخند چشمی خاص خودشو بهش نشون داد و باعث شد که قلب جانگ کوک به شدت بوم بوم بوم بوم کنه.

-شب بخیر کو. خوب بخواب و زیاد به دستت فشار نیار. ممکنه بدتر هم بشه، باشه؟

اون نگرانیشو از طریق کلماتش نشان داد و جانگ کوک پوزخندی زد: باشه. حالا برو تو اتاقت. ممکنه تهیونگ منتظر باشه. خداحافظ.

صدای جانگ کوک ساکت شد و جیمین اونو دید که روی تشک برگشت و روشو کشید.

جیمین میتونست غم و اندوهی رو که تو صدای جانگ کوک مشهود بود حس کنه اما می دونست که هیچ کاری نمی تونه بکنه. جانگ کوک اینو انتخاب کرد. اون راه دیگه ای برای رفتن داشت، اما خودش تصمیم گرفت دروازه های اونو ببنده.

جیمین دوباره آه کشید و از اتاق رفت بیرون .

از راهرو گذشت و به اتاق خوابش رسید. وقتی وارد شد، تهیونگو دید که روی مبل اتاقش نشسته بود و گوشیشو چک می کرد.

تهیونگ سرشو از گوشیش بلند کرد و فوراً نگاش به جیمین افتاد که از قبل بهش نگاه می کرد.

از جاش بلند شد و تلفنشو روی میز گذاشت و به سمت جیمین که کاملاً وارد اتاق شده بود رفت.

-پس؟

شروع کرد، دستاشو روی سینه اش گره زد و نفس عمیقی کشید و رها کرد.

-دوست پسر من بالاخره پرستاری کردن از شوهرشو تموم کرد؟

تهیونگ با لبخندی تمسخر آمیز پرسید و جیمین چشماشو چرخوند .

-انگار تو نبودی که باعث شدی انگشت جانگ کوک بریده بشه.

تهیونگ غرغر کرد: من بهت گفتم، من این کارو انجام ندادم. جانگ کو...

-آره، شنیدم. جانگ کوک عمدا این کارو کرد. کدوم آدمی عمداً به خودش آسیب می رسونه؟ خودتو کنترل کن ته.

-چرا حرفامو باور نمیکنی جیمین؟ جانگ کوک تو این یکی دو روز چی بهت نشون داده که بیشتر از من باورش داری؟

تهیونگ پرسید و جیمین آهی کشید.

-میدونی چیه؟ من الان این کارو نمیکنم. هیچ علاقه ای به بحث کردن با تو ساعت 12 شب ندارم. پس برو کنار و بذار بخوابم.

جیمین گفت و قرار بود از کنار تهیونگ رد بشه، اما نتونست، چون تهیونگ دستشو گرفت و عقب کشید و جیمین رو به دیوار نزدیکش چسبوند.

-وات د هِ...

-هنوز سرشبه عشقم. کی گفته تو می تونی اینقدر سریع بخوابی؟ اینهمه روز دستم بهت نرسیده. دستام می خاره تا روی بدنت کشیده بشه.

تهیونگ گفت و خم شد تا جیمینو ببوسه و به آرومی لباشونو به هم چسبوند. جیمینم بوسیدش و چشماش بسته شد. اما همون لحظه که چشماش بسته شد، صورت غمگین و گریون جانگ کوک جلوی چشماش ظاهر شد و جیمین چشماشو باز کرد و تهیونگو از خودش دور کرد.

تهیونگ به عقب برگشت، گیجی از صورتش دیده میشد.

-وات د فاک جیمین؟ چرا نمیذاری ببوسمت؟

تهیونگ با عصبانیت از جیمین گیج و شوکه پرسید.

"لعنتی این چی بود من دیدم!"

جیمین توی سرش داد زد.

-جیمین؟ جیمین!

تهیونگ فریاد زد و جیمینو از رویاهاش بیرون کشید.

-نه. ما نمی تونیم این کارو اینجا انجام بدیم .

جیمین تونست صداشو بلند کنه و بگه و باعث شه تهیونگ قرمز بشه.

-چی؟ چرا؟

جیمین فقط سرشو تکون داد و گفت: ما نمیتونیم. من میخوام بخوابم. خواهش میکنم.

جیمین گفت اما تهیونگ عقب نشینی نمیکرد.

-چرا نمیتونیم؟ اوه! فهمیدم. الان فهمیدم. نگرانی که جانگ کوک صدای مارو بشنوه؟ هان؟ نگران اینی که ممکنه قلبش بیشتر بشکنه؟ به من بگو عزیزم. دلیلش همینه درسته؟ جیمین؟ زودباش حرف بزن.

-بس کن! فقط بس کن لعنتی!

جیمین فریاد زد، اشک از چشماش سرازیر شد، گوشاشو محکم گرفت و از دیوار سر خورد. سرش شروع به درد كردن كرده بود، به حدي كه ديگه طاقت نداشت. گیج شده بود. اون موقع همه چیز براش گیج کننده بود. همه چیز..‌.


تهیونگ از طغیان ناگهانی جیمین شوکه شد، اما قبل از اینکه حتی بتونه عضله ایشو حرکت بده، در باز شد و جانگ کوک با عجله وارد شد.

او گریه و لرزیدن جیمینو دید که گوشه دیوار جمع شده بود و بلافاصله به سمتش رفت و جلوش نشست.

-هی. جیمین. جیمین. هی تو خوبی؟ به من نگاه کن جیمین. حالت خوبه؟

جانگ کوک سعی کرد جیمینو صدا بزنه و اونو به آرومی تکون بده، اما جیمین سرشو بلند نمیکرد و جواب نمیداد.

جانگ کوک آهی کشید و از جاش بلند شدو جیمینو براید استایل بغل کرد. جیمین بهش چنگ زد جوری که انگار جانگ کوک تکیه گاه زندگیشه.

و همونطور که انتظار می رفت...

-هی تو ! دست زدن به جیمین منو بس ک...

-می تونی دهن فاکیتو ببندی؟ نمی بینی که جیمین حالش خوب نیست؟ اون داره می سوزه و تنها چیزی که برات مهمه مالکیتت روشه؟ من همه چی رو از اون اتاق شنیدم و بذار اینو بگم. جیمین دوست پسر توعه، پس باهاش به عنوان یه دوست پسر رفتار کن نه مثل یه حیوون خونگی، باشه؟

گفت و حتی قبل از اینکه تهیونگ چیزی بگه، جانگ کوک در حالی که جیمین تو بغلش بود از اتاق بیرون رفت.

پسرو به اتاق خوابش برد و روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید و مطمئن شد که به اندازه کافی راحته.

درست وقتی که می خواست بره، جیمین دستشو گرفت و از زیر پتو با چشمانی خسته و...ترسیده؟ بهش نگاه کرد.

-منو ول نکن کو... بمون.

جیمین زمزمه کرد و جانگ کوک احساس کرد قلبش با صدای آروم و شکسته جیمین شکسته شد.

"من تورو ول نمیکنم باترکاپ. تو داری میسوزی بیبی. من بای...

-نه! منو ترک نکن، لطفا. خواهش میکنم.

جیمین التماس کرد و جانگ کوک قبل از اینکه زیر پتو بره و جیمینو تو آغوش گرمش فرو ببره فقط بهش لبخند زد: من نمیرم . بخواب.

جانگ کوک با تردید بوسه ای روی پیشونی جیمین زد و در حال حاضر از انجام این کار احساس وحشتناکی داشت.

جیمین در حال سوختن بود و جانگ کوک باید میرفت براش دارو بیاره، اما به نظر نمی رسید جیمین قصد رها کردن اونو داشته باشه.

جانگ کوک در حالی که آه می کشید چشماشو بست و لبخند زیبایی صورتش را تزئین کرد. داشتن جیمین تو آغوشش احساس داشتن بهشت تو آغوششو داشت. حتی اگر اینطور بود، جانگ کوک خوشحال بود. اون واقعا خوشحال بود.

چشماشو باز کرد و به صورت خوابیده جیمین نگاه کرد.

اون آشفته و پریشون به نظر می رسید. وقتی به جانگ کوک چسبیده بود روی گونه هاش اشک ریخته بود. جانگ کوک با دست آزاد اشک های جیمینو پاک کرد و دوباره پیشونیشو بوسید. اون از مرد کوچکتر سیر نمی شد.

-من عاشقتم جیمین. واقعا عاشقتم.

(فافا: پسر قشنگممممم... میدونم میدونم عاشقشی... خودشم میدونه ولی داره کله خر بازی درمیاره... تو به بزرگی خودت ببخشش)

🐤🐰🐤🐰🐤🐰🐤🐰🐤🐰🐤🐰🐤🐰🐤🐰🐤

های گایز. چطوریایین؟؟؟ دیدین دیشب یادم رفت آپ کنم؟؟؟ خودم دارم یه فیک میخونم که حواسم رفت به اون و شوهر ۳۰ روزه کلا یادم رفت. خلاصه ک شرمنده
لاب یو💜

30 Days HusbandWhere stories live. Discover now