💛Part 19💛

253 61 30
                                    

هوبی، مطمئنی؟ اگه دوست نداری این کارو نکن.

یونگی گفت و هوسوک سرشو تکون داد.

-من خوبم هیونگ. من خوبم. امروز یا ه روز دیگه ای بالاخره باید باهاش روبه رو شم. بهتره این کارو الان انجام بدم.

صدای هوسوک موقع گفتن این حرف می لرزید .

یونگی آهی کشید: باشه. کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بده. میخوای باهات بیام داخل؟ میتونم اگه بخوای...

هوسوک در حالی که دستای یونگی رو تو دستش گرفت گفت: نه هیونگ. تو قبلاً به اندازه کافی برای من کار انجام دادی. من حتی نمی دونم چجوری ازت بعد از تمام کارایی که برای من انجام دادی تشکر کنم.

یونگی تصمیم گرفت نادیده بگیره که قلبش فقط با لمس هوسوک چقدر سریع شروع به تپیدن کرده. لبخند زد:بهش فکر نکن هوپی. من کاری نکردم...

-آره، درسته. لغو تمام فیلمبرداریات و نادیده گرفتن همه تماسای کاریت و موندن اینجا پیش من برای مراقبت از من چیزی نیست. من حتی نمی دونم چرا این کارو میکنی هیونگ؟ چرا منو به جای همه چیز انتخاب کردی.

هوسوک در حالی که به چشمای یونگی نگاه می کرد، پرسید که یونگی لبخند کوچیکی بهش زد: تو برای من مهمتری، هوپی. سلامتی و خوشبختی تو برای من مهم تره. تو می دونی که چقدر برای من با ارزشی.

-اما چرا؟ چرا من برای تو اینقدر با ارزشم هیونگ؟ قرار نبود من فقط یه آدم معمولی برای تو باشم؟ روزی که بهم زنگ زدی تا بعد از نمایش باهات صحبت کنم، فکر کردم می خوای برایت کار کنم. حتی نفهمیدم کی و چطور برات اینقدر با ارزش شدم. چرا هیونگ؟

هوسوک پرسید و یونگی داشت خودشو کنترل می کرد که همه چیزو بیرون نریزه. لبخندی زد: من همه چیزو بهت میگم. اما یه روز دیگه. حالا برو داخل و هر کاری که باید بکن.

هوسوک آهی کشید: پس. من میرم. برام آرزوی موفقیت کن.

هوسوک گفت و ایستاد و تستی که یونگی آورده بود برداشت و نفس عمیقی کشید.

-بزن بریم ، هوپی. تو میتونی.

یونگی دستی به پشتش زد و هوسوک به سمت دستشویی رفت و داخل شد و درو پشت سرش بست.

دوباره نفس عمیقی کشید و در توالتو بست و روش نشست و بعد شلوارشو تا جایی که دور مچ پایش جمع بشه از تنش بیرون کشید و به تستی که تو دستش بود خیره شد.

-زود باش هوسوک. تو میتونی انجامش بدی بیبی.

خودشو تشویق کرد.

چشماشو بست و احساس کرد عضلاتش ریلکس شده و بعد از چند دقیقه بازشون کرد.

-انجامش بده.

با خودش زمزمه کرد و بعد از آخرین آهی ک کشید، تستو برداشت و هر کاری که باید انجام داد.

کارش تموم شد و آزمایشو روی لبه سینک گذاشت و منتظر بود تا نتیجه معلوم بشه. در همین حین شلوارشو پوشید و زیپشو بالا کشید و احساس کرد قلبش به شدت به سینه اش میکوبه.

30 Days HusbandOù les histoires vivent. Découvrez maintenant