💛Part 13💛

450 72 68
                                    

روز اول

-صبح بخیر جیمینی! خوب خوابیدی؟

جیمین به محض اینکه چشماشو باز کرد با صدای لطیف جانگ کوک و بوی شیرین پنکیک مورد استقبال قرار گرفت.

-اوه. جانگ کوک. صبح بخیر. چرا صبحانه رو آوردی اینجا؟ اشکالی نداشت. میتونستم برم پایین.

جیمین گفت و روی تختش نشست و چشماشو مالید و بعد پلک زد.

-نه نه، اشکالی نداره، مینا. خودم خواستم انجامش بدم.

جانگ کوک گفت و روکش بشقابارو برداشت و پنکیک هایی که آب دهنو راه مینداختن نمایان شدن.

چشمای جیمین در حالی که بوی شیرین و خوبی به مشامش رسید گشاد شدن.

-اوه خدای من، جانگ کوک. بوی خیلی خوبی میدن. کی اینا رو درست کرده؟ تو؟

جیمین پرسید و با چشمای ناز و شاد به جانگ کوک نگاه کرد .

-آره جیمین. من اینارو درست کردم. بوی خوبی دارن؟

جانگ کوک با استرس لباشو گاز گرفت و منتظر نظر جیمین موند.

-دارن جانگ کوک! من بوشونو خیلی دوست دارم، تمام صبح میتونم بوشون کنم. اجازه دارم بخورم؟

جیمین با بالا و پایین شدن تو جاش روی تخت پرسید.

جونگ کوک خندید و پر از غرور شد: البته جیمینی. من اونا رو درست کردم که بخوری. اما اول برو و سرحال شو. خودتو بشور و مسواک بزن. باشه؟

جیمین لبخند زد و عملا از روی تخت پرید و دوان دوان رفت داخل دستشویی.

جانگ کوک با دیدن کارهای بچگانه جیمین خندید. هر ثانیه ای که با جیمین یا بدون جیمین میگذروند، بیشتر عاشقش می شد. اون میدونست که جیمین هرگز مال اون نمیشه، اما شما نباید بدون هیچ تلاشی تسلیم بشید. میتونید؟ خب حداقل، جانگ کوک نمیتونه. اون یه برنده متولد شده. اگرچه این بار به نظر می رسید که اون قراره به تهیونگ ببازه، اما این مانع تلاش کردنش نمیشد.

جانگ کوک در حالی که به نقطه ای نامشخص خیره شده بود لبخند زد. یادش می اومد، اولین باری که جیمینو دید و بلافاصله دلش براش رفت.

صبح یک شنبه بود و آقای پارک با فرشته کوچیکی که همراهیش می کرد برای ملاقات با آقای جئون اومده بود. درسته اون جیمین بود. جیمین اون موقع فقط پانزده سال سن داشت و جانگ کوک سیزده ساله بود. از نظر جانگ کوک، جیمین حتی اون زمان هم آسمونی به نظر می رسید. اون می خواست پایین بره و با جیمین صحبت کنه، اما جیمین اونقدر خجالتی به نظر می رسید که حتی نمیتونست تو چشمای جانگ کوک نگاه کنه.

بعد از اون روز، جانگ کوک شروع به جمع‌آوری اطلاعات در مورد جیمین کرد، کسی که همون موقع هم تو قلبش اونو مال خودش میدونست.

30 Days HusbandWhere stories live. Discover now