🧸Part15🧸

5.1K 953 41
                                    

تهیونگ از جونگکوک خواسته بود تا برای خرید لباس های بارداری بیشتر تا فروشگاه همراهیش کنه.

بعد از کلاس دو روز پیش تهیونگ متوجه شد تعریف شنیدن از الفا رو دوست داره.

حس خوبی بهش میده.

تهیونگ امگا با اعتماد بنفسی بود ،خودش میدونست که زیباست ولی از وقتی که شکمش شروع به بزرگ شدن کرد ،تهیونگ درمورد بدنش احساس نا امنی کرد ، میترسید هیچوقت مثل گذشته بنظر نرسه.

"تو به چیزی مثل اینا نیاز داری؟"

جونگکوک پرسید و به چندتا پنتی بارداری اشاره کرد

"اون مشکی..."

"یا!!"

تهیونگ به بازوی جونگکوک چنگ زد و اون رو همراهش کشید.

"به اون چیزا نگاه نکن! اونا برای الفاها نیستن!"

"برای چی اینقدر خجالت کشیدی؟"

جونگکوک خندید

"یه چیزی مثل اینو الان پوشیدی؟ میتونم ببینم؟"

جونگکوک ادامه داد و سلقمه ای به کمر تهیونگ زد.

"بس کن منحرف!"

تهیونگ غرید و به چندتا پیژامه کیوت نگاه انداخت.

"من لباس خواب و چندتا پیرهن میخوام"

جونگکوک هومی گفت و به لباس زیر زنانه ای نگاه کرد.

"و نظرت راجب این چیه؟"

"بهت گفتم بس کن!!"

تهیونگ گفت و با مشتش ضربه ای به سینه الفا زد.

اون سرخ شده بود.

جونگکوک خیلی باهاش لاس میزد ، رک شده بود و تهیونگ دوستش داشت ولی هیچوقت قرار نبود بهش اعتراف کنه.

"سلام ، میتونم کمکتون کنم؟"

تهیونگ برگشت تا به خانم فروشنده نگاه کنه.

"نه ممنون، من فقط دارم به اطراف نگاه می..."

"از اون لباس زیر زنونه ها خوشتون اومده؟"

امگا با لبخند از جونگکوک پرسید.

"نه، خوشش نیومده"

تهیونگ سریع گفت و پیژامه ای گرفت و بعد به بازوی الفا چنگ زد

"به کمکتون احتیاج نداریم ممنون"

Pup's dad ~ kookvWhere stories live. Discover now