🧸Part16🧸

5.5K 865 43
                                    

دنده های جونگکوک در حد مرگ درد داشتن ولی اون مبارزه رو برنده شده بود.

خون رو از لباش پاک کرد و تماشاچیا رو تماشا کرد.
اکثر اونها داشتن جشن میگرفتن چون شرط بسته بودن که اون برنده میشه.

عموش جلوی رینگ بوکس ایستاد و تشویقش کرد.
جونگکوک نگاهشو گرفت و به کسی که انتهای سالن بود داد.

جونگکوک چشماشو مالید ، صد در صد مشت محکمی به سرش خورده بود چون پسر اون پشت کاملا شبیه تهیونگ بود.

"کوک بیا پایین ، بیا جشن بگیریم ، اون حریف قدری بود ، کارت خوب بود!"

جونگکوک عموشو نادیده گرفت و تلاش کرد نگاه بهتری به پسر اون پشت بندازه.

کسی کنارش بود، جونگکوک بتا رو شناخت.

رفیق تهیونگ!

"امکان نداره"

جونگکوک از رینگ بیرون پرید ،
همینطور که راهشو به سمت پشت سالن میکشوند عرق از سر و روش میریخت ، امیدوار بود که چشماش گولش زده باشن.

تهیونگ چشماش گشاد شد وقتی دید جونگکوک داره به سمتش میاد.

دستشو روی شکمش گذاشت و با خجالت لبخند زد
"تبریک می.."

"واقعا جدی هستی؟"

جونگکوک نگاهی به جیمین کرد و دوباره رو تهیونگ برگشت.

"اینجا چیکار میکنی؟"

"خونریزی داری"

تهیونگ گفت و دستشو دراز کرد ولی جونگکوک تو هوا دستشو گرفت

"تو همینجا صبر کن"

جونگکوک به جیمین گفت و بعد به تهیونگ نگاه کرد

"تو همراهم میای"

غرید و به سمت رختکن راه افتاد و تهیونگ رو همراهش کشید.

جونگکوک نفس عمیقی کشید ، به خودش یاداوری کرد که امگا بارداره و باید عصبانیتشو کنترل کنه.
در و پشت سرشون بست.

"میفهمم چرا عصبانی هستی ، فقط بهم اجازه بده..."

"منو مسخره کردی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اصلا چطور اینجا رو میشناسی؟"

تهیونگ نگاهشو زیر انداخت ، احساس گناه از صورتش مشخص بود.

" جیمین موقع درمانش با یکی آشنا شد و اون مرد بهش گفت که یه مبارزه بزرگ.."

Pup's dad ~ kookvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora