دوباره کمکم کن...

595 106 45
                                    


نویز های تکراری ویبره ی موبایل مصرانه روی اعصابش قدم میزد اما دلش نمیخواست تهیونگ رو از خودش ناراحت کنه پس به سمت میز برگشت و به تماسش جواب داد:

__چی شده تهیونگ؟؟

جانگ هوسوک میتونست از حالت چهره ی نگران کیم نامجون بفهمه که صدرصد مشکلی پیش اومده و به احتمال زیاد یه تماس اضطراری دریافت کرده که اصلا نمیشه نادیده گرفتش....
___همونجا بمون الان خودمو میرسونم فقط قول بده به خودت اسیب نزنی باشه داداش؟

داداش؟؟؟ اون احمق حتی نمیدونه من برادرشم اونوقت دوستشو اینطوری صدا میزنه یعنی اینقدر باهم صمیمی شدن؟؟
برای چند لحظه ذهن جانگ هوسوک از درگیری این سوالات بی جواب قفل شد طوری که انگار ماشین زمان از حرکت ایستاده بود.....

اما کیم نامجون بلافاصله گوشیشو قطع کرد و شتاب زده به طرف در اتاق دویید تا بتونه زودتر یه تاکسی بگیره و خودشو به خونه ی تهیونگ برسونه ....

___ کجا میخوای بری؟؟؟ بیا با ماشین من بریم

صدای جانگ هوسوک از پشت سرش مثل یه ناجی تو دل اون شب بارونی براش معجزه میکنه وقتی تمام تلاششو برای پیدا کردن تاکسی صرف کرده بود ولی نتونسته بود ماشینی پیدا کنه...

___تهیونگ اصلا حالش خوب نیست فکر کنم دوباره با کوکی دعواش شده

___بیا زودتر سوارشو بارون داره تند تر میشه هر جا بخوای میرسونمت

___ممنونم هوسوک شی

هوای مطبوع و گرم داخل ماشین و اهنگ ملایمی که از پخش ماشین هوسوک به گوش میرسید حس ارامشی رو به دو نفرشون دیکته میکرد و جو مناسبی بین اونا برای بازگو کردن همه ی اتفاقات گذشته ساخته بود....

تنها کسی که موفق شد سد سکوت حاکم بر داخل ماشین رو بشکنه فقط جانگ هوسوک بود...
با مهارت خاصی روبه نامجون که از سیاهی خیابون پیش روش چشم بر نمی داشت پرسش اصلیش رو مطرح کرد....‌

___چرا اینقدر رفاقت با تهیونگ برات مهمه؟؟؟

کیم نامجون اب دهانش رو قورت داد و سرشو به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و گفت:
___به خاطر اینکه خانواده ی تهیونگ وقتی پدر ومادرم از لحاظ مالی مشکل داشتن و حتی نمیتونستن یه خونه برای خودشون اجاره کنن به ما پناه دادن
سالهای زیادی باهاشون تو یه خونه زندگی کردیم و تمام خرج تحصیل منو پدر تهیونگ میداد و همین اواخر منو به کالج هنر فرستاد تا بتونم از پس زندگی خودم بر بیام و روی پاهای خودم بایستم اونوقت تو توقع داری از پسرش تو کشور غریب مراقبت نکنم؟

وقتی به خیابون اصلی رسیدن جانگ هوسوک ادرس خونه ی تهیونگ رو از کیم نامجون پرسید و به همون سمت به راه افتاد اما در طول مسیر هجوم سوالات بیشماری ذهنش رو به چالش کشیده بودن که کلید پاسخهاش رو منحصر در توضیحات مفصل کیم نامجون میدید کمی بعد به خودش جرات داد تا دونه دونه به کنجکاوی های درونیش غذا بده ..‌‌‌‌..

__بهم بگو چیشد که تصمیم گرفتی سهامتو به من بفروشی؟

__چرا یکدفعه اینو میپرسی؟؟

__چون دارم میبینم که اوضاع مالیت خوب نیست یه نخبه طراحی و هنر نباید لباسای معمولی بپوشه
بدون ماشین تو خیابون زیر بارون بمونه و هیکلش خیس اب بشه....
تو قبلا بهترین برندا رو استفاده میکردی !
همین الان هم بوی عطر لباست نشون میده که ادکلنی که زدی تقلبیه!

کیم نامجون چشماشو بست و چند ثانیه رو به سکوت گذروند...
انتقادهای هوسوک رو کاملا قبول داشت و هیچ ایده ای برای دفاع از شرایط فعلیش به ذهن اشفته اش خطور نکرد ....

__سهامم رو به خاطر این به تو فروختم که برای کوکی اتومبیل لامبورگینی بخرم....

___واقعا؟! باورم نکردنیه......

___اگه اینکارونمیکردم خیلی راحت از تهیونگ جدا میشد و دلیلی واسه موندن کنارش نداشت.‌‌...

هوسوک چشماشو ریز کرد و به فکر فرو رفت و دوباره پرسید:

___خب یعنی میخای بگی هر چی پول داشتی صرف حفظ رابطه ی این دو نفر کردی؟؟؟

___تقریبا اره .......

___نمیدونستم به هر حال متاسفم .....

چند دقیقه بعد از اتمام صحبتشون ماشین جانگ هوسوک روبروی اپارتمان تهیونگ متوقف شد و کیم نامجون به حدی عجله داشت که یادش رفت در اتومبیل هوسوک رو ببنده با همون عجله به طرف پله های ساختمان دویید
وقتی جلوی در اپارتمان تهیونگ رسید متوجه سر و صدای
همسایه ها شد از کنار همه به سختی عبور کرد و خودشو به جسم بی جون تهیونگ رسوند ....

قطره ی اشکی به سرعت از گونه کیم نامجون لغزید وبا دستای لرزونش سر تهیونگ رو بغل گرفت و بغض سنگینی که
گلوشو فشار میداد رو محکم قورت داد و پرسید:

___ هی باخودت چیکار کردی تهیونگ؟؟؟

یکی از همسایه ها با صدای بلند گفت :

___کیم نامجون شی اون دوباره مواد مصرف کرده ما وقتی اومدیم اینجا شنیدیم صدای داد و بیداد و شکستن وسایل میاد با خودمون گفتیم حتما اتفاقی افتاده به نظرم هر چه زودتر به اورژانس تلفن بزنین بهتره ..‌‌‌‌‌‌...

تهیونگ با جسم بی جونش به سختی از جاش نیم خیز شد و یقه پیراهن کاربنی رنگ کیم نامجون رو کشید و همونجور که سیل اشک از صورتش جاری میشد با لحن ملتمسانه گفت :

___دوباره کمکم کن کوکی از خونه قهر کرد و رفت..‌‌‌‌‌‌.....

و این اخرین جمله ای بود که قبل از غش کردن به زبون اورده بود....

^^

((دلم برای خواننده هام تنگ شده فقط همین ....)))

اما از یادت نرفتم!Where stories live. Discover now