بامداد لاجوردی

430 62 34
                                    


شاید گفتن یه سری حرفها مثل میوه هایی هستن که زودتر از وقت مناسب نباید از شاخه ی ذهنمون چیده بشن دقیقا شبیه ایده ی بوسه ای که چند دقیقه قبل توسط نامجون مطرح شده بود که به دهن سوکجین خیلی کال و ترش مزه میومد....

توی اتاق (وی ای پی) تنهایی با خودش کلنجار رفت و کف دستشو محکم روی پیشونیش کوبید و زمزمه کرد:
___ آه .... عجله کردم کاش بعدا این قضیه رو بهش میگفتم همش تقصیرمنه! دوباره از نو خرابی به بار اوردم
اگه هوسوک هیونگ بفهمه اینبار دیگه منو نمیبخشه.....

ولی با همه ی این سرزنش ها سعی کرد به خودش مسلط باشه
و کنترل اوضاع پیش اومده رو هر چه سریعتر به دست بگیره با یه نفس عمیق همه ی قدرتشو جمع کرد و به طرف سرویس بهداشتی راهروی کمپانی دویید که در بین راه صدایی توجهش رو جلب کرد

___نامجون یه مربی منحرفه!

قدم هاشو تند کرد وجلوتر رفت تا مطمعن بشه اونی که این جمله رو گفته شاگردش نیست اما یکدفعه با دیدن سوکجین که جلوی در  دستشویی روی زمین افتاده بود و مرتبا اشک میریخت تمام اعتماد به نفسشو یکجا از دست داد و غم بزرگی به دلش نشست....

با قدم های کند و بی جون به سوکجین نزدیک شد و دستاشو دو طرف شونه های سوکجین گذاشت و اروم از روی زمین بلندش کرد و گفت:

____چرا گریه میکنی عزیزم ؟کل ارایشت خراب شد.....

استرس و نگرانی بی حد و اندازه به صورت رنگ پریده ی سوکجین چیره شد و همون موقع یادش افتاد که ارایش تخصصی اش رو با بی توجهی و ریختن اشک های پی در پی از بین برده .....
دست و پاشو از ترس زیاد گم کرد و استین های تن پوش نامجون رو به حالت التماس و خواهش چنگ زد و گفت :

____اگه هوسوک شی بفهمه اخراجم میکنه؟

___نه من اجازه نمیدم اسیبی بهت برسه پس نگران نباش دوباره ارایشت میکنم....

____میشه لطفا جئون کوک میکاپم کنه؟

__اره حتما..... من باهاش تماس میگیرم

دستشو به سمت چشمای سوکجین برد و قطره های اشک روی گونه اش رو با نوازش سر انگشتاش برداشت و صورتشو بین دستاش قاب گرفت و گفت:

____دیگه نترس همه چیز درست میشه ......

غرش صدای طوفان زده از خشمی غیر قابل کنترل هر دو نفرشون رو تحت تاثیر صوت شدید جانگ هوسوک از جا تکون داد ........

___چه غلطی کردی کیم سوکجین؟ احمق همه ی ارایشتو خراب کرددددددیییییی..........

در یه ثانیه ی کوتاه خون جلوی چشمای نامجون رو گرفت و با چهره ی پر از حرص و عصبانیت به طرف هوسوک حمله ور شد و یقه ی پیراهنش رو توی مشتش گره زد و داد کشید:

___حق ندارییییی سرش داد بزنی کی به تو اجازه داده توهین کنی؟

____من مدیر این کمپانیم با کارمندهام هر جور دلم بخواد حرف میزنم و به تو هیچ ربطی نداره کیم نامجون ....

اما از یادت نرفتم!Where stories live. Discover now