اما از یادت نرفتم! قسمت اخر

583 43 16
                                    

قسمت اخر

*************** ۵ سال بعد..............

____سوکجین چرا این همه مدت وانمود میکردی منو نمیشناسی؟؟
کاش به احساس من فکر میکردی نمیدونی تو این ۵ سال چه حالی داشتم و چی کشیدم
شب تا صبح هزار بار میمردم و زنده میشدم و به هیچ چیزی امید نداشتم حتی برگشتن تو به عنوان نامزدم ....

اشکاشو از روی صورتش پاک کردو دستاشو با ملایمت توی دستای نامجون گره زد
_____نمیخواستم به اینده ی شغلیت صدمه وارد بشه اون تصادف باعث شده بود مردم کاپل ما رو دیگه دنبال نکنن و همه طرفدارا روی فعالیت های انفرادی تو به عنوان یه ایدل تمرکز کنن
پس من باید خودمو کنار میکشیدم تا مانع موفقیت تو نشم
فکر میکردی مردم با مشکل فراموشی من کنار میومدن و بازم حمایتمون میکردن؟

نامجون سرشو روی دستای سوکجین گذاشت و حدودا نیم ساعتی با صدای بلند گریه کرد و توی همون حالت سوکجین همراهش اشک میریخت و روی موهاش بوسه میزد و سعی میکرد ارومش کنه .....
باچشمای قرمز به چشمای اشک الودش خیره شد و سوالی که فضای ذهنشو ازار میداد رو با شهامت پرسید
_____کی این پیشنهادو بهت داد؟
اگه میخواستی من موفق بشم میتونستی بهم بگی که داری نقش بازی میکنی منم کمتر میومدم دیدنت حداقل اینقدر عذاب نمیکشیدم که ندارمت فقط میتونستم از دور مراقبت باشم که اسیبی نبینی تنها دل خوشیم این بود که هوسوک هر روز از حال و روزت بهم خبر میده و سالی یه بار میتونم بیام نیویورک ببینمت .....

از روی صندلی کافه بلند شد و روی پاهای نامجون نشست دیگه برق فلاش های دوربین فن ها اذیتش نمیکرد بی توجهه به تراکم جمعیتی که مشغول عکس برداری و جمع اوری خبر در مورد رابطه شون بودن بوسه ای نرم به گونه ی بر افروخته ی نامجون زد و جوری که کسی نشنوه کنار گوشش زمزمه کرد
_____هوسوک شی ازم خواست ولی ازش دلگیر نشو الان تو صاحب قدرتی هستی که همسن و سالای تو ارزوشو دارن اون فقط میخواست تو رو به بالاترین جایگاه ممکن برسونه که با کمک من موفق شد .....
اگه بهت میگفتم که همه چیزو یادم اومده اون وقت ممکن بود
اداره ی کمپانیای زنجیره ایتو تو المان رها کنی و برای دیدن من برگردی نیویورک من دلم نمیخواست تو به خاطر من ضربه بخوری به نظرم عشق یعنی همین

نامجون همون طور که به زمزمه های عاشقانه ی سوکجین گوش میداد توی یه حرکت عجیب اونو محکم توی بغلش نگهش داشت و جلوی چشم جمعیت طرفدارا سوکجین رو روی میز کوبید و لباشو به طرز حریصانه ای مکید و همزمان نوازشش کرد......
صدای هیایو و جیغ طرفدارا هم نمیتونست جلوی بوسه های عمیق نامجون رو بگیره
حتی دلتنگی های چندین و چند ساله اش و ارزوی اینکه یه روزی اینطوری مثل قدیما بوسه روی لباش بکاره .....
سوکجین به خاطر دردی که میکشید میخواست هر چه زودتر از روی لباش جداش کنه اما هر چقدر تلاش میکرد نامجون اصراری بیشتری به بقای بوسه های گرمش داشت ....

اما از یادت نرفتم!Where stories live. Discover now