صدای وسوسه!

213 32 5
                                    


صدای شدن باز شدن قفل در شاخ و برگ تمام امیدهاشو جلوی چشماش سوزوند ،دلش بدجوری گواهی بد میداد اما از درون به خودش نهیب میزد که :سوکجینا!!! قوی باش تو نباید به خاطر جیمین شکست بخوری .....

____بیا بیرون کارت دارم

از لحن سلطه گرایانه مین شوگا عصبی شد و دندوناشو روی هم سابید و سریعا حس عصبانیتش به جمع شدن لبهاش از شدت بغض وترس مبدل شد

____نمیخام جیمینی رو تنها بزارم اون تازه خوابیده ....

سرشو کمی خاروند و خیلی عادی و سرد گفت : در مورد کیم نامجونه بازم نمیخوای چیزی بشنوی؟

_____خب اروم تر بهم بگو تا جیمینی بیدار نشه !

پوزخندی زد و دور لباشو با زبونش تر کرد و با شیطنت خاصی هورم نفسهاشو اروم و کشدار بیرون داد و در جوابش گفت:

_____اما جیمین خوابش سبکه اگه یکدفعه از خواب بپره و منو ببینه خیلی جالب میشه مگه نه؟!

اب دهانشو از تصور اینکه جیمین با چهره ی حریص مین شوگا حتی برای چند ثانیه کوتاه‌ رو به روبشه قورت داد و به سهولت تسلیم حرفش شد و برای شنیدن خبر مهمش در مورد نامجون از اتاق بیرون رفت ....

____دنبالم بیا

____منو کجا میبری؟

____نترس سوکجین جایی دوری نمیبرمت

حس میکرد با هر قدمی که پشت سر مین شوگا بر میداره در حق جیمین ظلم میکنه در واقع نباید‌ خودشو به این راحتی توی تله ای که براش پهن شده بود ، می انداخت
چند قدم دیگه برداشت و سر جاش ایستاد و با مخلوطی از دلهره و خشونت داد زد:

___بسهههه شوگا منو بازی نده تا همینجام زیادی پیش رفتم یا حرفتو بزن یا من برمیگردم پیش جیمینی .....

سرشو به عقب چرخوند و با یه چشمک به سوکجین فهموند که دیگه راه برگشتی نداره !!!
علی رغم التماس هایی که ظهر اون روز سوکجین برای اماده کردن جیمین بهش کرده بود توی یه تصمیم ظالمانه به خاطراتش پیوست و جز لیست لذاتش ثبت شد !

و اما تصمیمش چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همون لحظه ای که چشمک زد بلافاصله جلوی چشمای گربه ای شکلش اعضای باندش دست و پاهای سوکجین رو بستن و جیغ زدناشو با فشار های دستهای سیاه و کثیفشون روی دهانش از راهرو های سوله حذف کردن ......
حسی که داشت مثل تازه داماد هایی بود که به حجله ی عروس میرفتن جوری که هرچقدر خوشحالتر و راضی تر به نظر میرسید در برابرش سوکجین توی تب ترس و دوری از برادرش پر پر میشد و فرو می ریخت .....
تو دلش لحظه به لحظه غرق در لذت و شادی میشد و وجودش ازشعف رسیدن به جیمین حالتی شبیه به پرواز رو تجربه میکرد....
اما تو دل سوکجین اتیشی به پا گرفته بود که همه ی وجودشو
ذره ذره میسوزوند و به خاکستر تبدیل میکرد.....

اما از یادت نرفتم!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora