هدیه تولد

209 30 8
                                    


____جیمین در خطره باید بهش کمک کنیم به نظرم باید به سوکجین بگیم ...

از نتیجه ی تصمیمی که تهیونگ به اشتراک میزاشت کاملا اگاه بود ولی باید تمام تلاشش رو میکرد تا اجازه نده حرفی از رابطه ی دونفرشون به میون بیاد چون احتمالش زیاده که صدمات روحی شدیدی به جیمین وارد بشه و اون به عنوان یه دوست صمیمی خودشو مسئول میدونست ....

_____اینکارو نکن ته.....

صورت تهیونگ جدی تر شد و خطوط اخمای عمیقش نزدیک بود روی پوستش جا بندازه

_____چرا نگم ؟ جیمین داره خودشو به فنا میده !

برای قانع کردنش حاضر بود تا اخر شب باهاش بحث کنه اما صدای منتظر سوکجین فرصت هیچ گونه صحبتی رو براشون فراهم نمیکرد ....

____کوکی چرا نمییاین؟ نکنه دارین اشتی میکنین ما بی خبریم مگه نه ؟

از تصور اینکه یه بار دیگه کوکی رو تو اغوشش بگیره و از حرارت لباش مست بشه و خاطرات قدیم رو از نو تکرار کنه به وجد اومد ولی در حقیقت حق همچین کاری رو نداشت سرشو به طرف صاحب صدا چرخوند و چیزی رو به شوخی گرفت که باعث شد اعماق دل کوکی بلرزه.....

______اره و داریم همدیگه رو میبوسیم پس مزاحم نشو سوکجین هیونگ !

_____جدی؟

نامجون از پشت محکم بغلش کرد و با لحن مهربونی مخلوط از شیطنت جنسی کنار گوشش گفت :

_____ ما حتی میتونیم بهتر از اونا انجامش بدیم ولی خب جیمینی داره نگامون میکنه !

برای رفع و رجوع اوضاع پیش اومده و اینکه شاید تهیونگ با شنیدن عقاید جیمین راحتتر با این موضوع کنار بیاد بلند فریاد زد

____جیمینی چند لحظه بیا اینجا .......

قلبش پر از حس اشوب و تنش بود و رفتارای بی پروای شوگا
جلوی در ساختمان رو بارها توی دریای مشوش ذهنیش تداعی میکرد جوری که احتمالات خطرناک تری رو در نظر میگرفت و در این حین سوالات بیشمار وحشتناکی دائما براش تکرار میشد اما برای جواب دادن بهش راه حل و ایده ی مفیدی نداشت......

(___اگه امشب برگردم ویلای خودمون شوگا میتونه تا صبح دوام بیاره؟
___ممکنه بیاد اینجا و تمام ارتباطمون رو پیش خانوادم فاش کنه؟
____نقشه ی بعدیش چیه و الان داره به چی فکر میکنه؟)

اینقدر در افکار اضطراب اورش غوطه ور بود که از صدای های محیط اطرافش نویز های ضعیفی دریافت میکرد که قدرت تجزیه و تحلیل مفهوم کلمات رو در هر لحظه از دست میداد....

______جیمینییییی؟؟؟؟ حواست کجاست؟ کوکی صدات میزنه برو اشپزخونه بببین چیکارت داره..........

سرشو کمی خاروند و با همون چهره ی درهمش به طرف اشپزخونه حرکت کرد

_____چیشده کوکی؟

اما از یادت نرفتم!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant