سرنوشت نامعلوم ...

200 31 23
                                    


زمانی که به همراه مین یونگی و برادرش جیمین از در اصلی کمپانی خارج میشد برای اینکه باقی مونده ی امیدشو از دست نده و مطمعن بشه که تیر به قلبش اصابت نکرده با وحشت زیاد سرشو به عقب برگردوند و باچشم های اشک الودش از نامجون خداحافظی کرد شاید این اخرین تصویری باشه که از چهره ی نامزدش تو ذهنش حاکی میشه.....

_____تو یه قاتلی!

_____به جای گفتن این مزخرفات فقط ساکت باش و زودتر سوار ماشین شو

در عقب ماشین توسط بادیگارد شخصی مین شوگا باز شد و هر سه نفر اونا با اکراه کنار هم نشستن و بدن جیمین با چشم های بسته و جسم بی جونش که حاصل از شوک یه بیهوشی عمیق بود بین برادرش و شوگا قرار گرفت ......
هیچ وقت توی رویا پردازی های عاشقانه اش به این بخش از قضیه فکر نکرده بود که وقتی برای بار دوم جیمین رو مییبنه اینجوری بهش صدمه بزنه ولی خب باید بهای عشق اجباریشو می پرداخت .....
صدای زجه های جین روی شونه ی جیمین تمرکز و تعادلش رو بهم میزد اما باید یه راهی برای نجات جون عشقش پیدا میکرد
____ساکت شو میخام با دکتر حرف بزنم

(((اشکای روی صورتش اجازه نمیدادن جایی رو ببینه و فقط زبونش بود که برای به اتش کشیدن قلب مین یونگی تلاش میکرد ))))

____جیمین بدنش سردهههههه لعنت به تو شوگا.....

(((لباشو از ترس زیاد گاز محکمی گرفت و جهت نگاهشو به سمت شیشه ی ماشین چرخوند تا بتونه برای صحبت کردن با دکتر شخصیش مسلط باشه .....)))

_____ دکتر من یه مریض بد حال دارم به ادرسی که برات میفرستم خودتو برسون .....

(((سوکجین سرشو به شیشه ی ماشین کوبید و فریاد زد :)))

_____نههههه جیمین اگه یه طوریش بشه دیگه نمیخام زنده بمونم بهتره منم مثل نامجون بکشی......

(((بغضی سنگین راه گلوشو بست و یه مشت به صندلی روبه روش فرود اومد و داد زد:)))

_____ اگه به حرفام گوش میداد اونوقت مجبورم نبودم به زور بیارمش پیش خودم .....

سرشو روی شونه های بی رمق جیمین گذاشت و از ته دل گریه کرد و با هق هق ادامه داد:

____تو.... همه ی.... مارو.... نابود کردی مین شوگا...... حتی خودتو!

دو تا از انگشتاشو روی گردن جیمین گذاشت تا نبضشو چک کنه و همزمان عرق های سردشو از روی پیشونیش برداشت و با اشاره انگشت به ریشه ی موهای سوکجین دست زد و سعی کرد با دلداری دادن بهش جو متشنج بینشون رو اروم کنه .....

_____نگران نامزد قلابیت نباش اون حتما زنده است چون قبلا به باندم اخطار داده بودم که خون نباید از دماغ کسی بیاد مگر اینکه خودم دستورشو بدم .......

نمیخواست جوابشو بده اما دلش طاقت نیاورد و با لحن معترضانه تو چشمای مین یونگی خیره شد و داد کشید:

اما از یادت نرفتم!Where stories live. Discover now