¤کد 06¤

1.8K 429 589
                                    

ووت یادتون نره شکلات تلخکا×.×🍫

هری به معنای واقعی داغون شده بود
هیچ کاری نمی کرد
حتی غذا به زور می خورد
همون دو قاشقی هم که می خورد به اصرار نایل و لیام بود
زین هم پیشش بود و مجبورش می کرد باهاش فیفا بازی کنه یا براش خریدای خونشو انجام می داد

بعد از برگذاری مراسم خونه نشین شده بود...
دیگه اوضاع به اندازه ای داغون بود که لویی اِدی و لیلی رو مرخص کرده بود اونا دیگه توی ازمایشگاه اصلی نمی یومدن

چون هری نه دیگه بیرون از خونه می رفت تا باکسی حرف بزنه که نیاز به ادی باشه
نه از بیهوش کننده هاش و وسایلش استفاده می کرد که نیاز به تعویض و چکاب باشه
اونا بیشتر مشغول ساختن پیستِ موتور هری بودن

نایل و لیام هم کلا پشت میزاشون نمی رفتن یا پیش هری بودن یا درحال ساختن پیستِ موتور هری

و اما خواب گردی هری بدتر شده بود
اگر قبلا هفته ای یک بار یا فوقش دوبار بود
الان هرشب اتفاق می افتاد

"اون یه طورایی توی حالت افسردگی موقته لویی,چیزِ.....
خیلی ترس برانگیزی نیست!"

لویی همون طور که به هری که توی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد چشم دوخته بود برای هیو سر تکون داد

"اون دیگه حتی زندگی هم نمی کنه هیو,این نگران کننده نیست؟"

"گفتم که,اون نیازش داره,تنهایی,سکوت,زمان,به اینا نیاز داره تا بتونه خودشو بسازه و خاطراتشو عقب نگه داره"
لویی بهش لبخند محوی زد

"باشه ممنون,می تونی بری توی پیست,فکر میکنم لیلی بهت نیاز داشت, ولی لطفا تا نیم ساعت دیگه برگرد"
هیو سر تکون داد و از ازمایشگاه بیرون رفت

نایل وارد ازمایشگاه شد با یه جعبه پیتزا و مخلفات!!
"هی لویی,واسه هری پیتزا گرفتم,برم تو؟"

لویی نگاهی به نایل و جعبه پیتزا انداخت
"هر روز داری بهش پیتزا می دی! یکم تنوع به خرج بده!"

نایل خندید و برگشت ک به سمت در مخصوص محفظه بره
"پیتزا رو همه دوست دارن پسر,هری هم که اعتراضی نداره! اگرم داشت خودم در خدمت پیتزا هستم!"

لویی چشماشو چرخوند و دوباره نگاهشو به هری دوخت
"اوهوم,راجب هرروز گلف دیدن هم همین رو گفتی!"

صدای خنده ی نایل بلند تر شد و لویی از راحتی اون پسر لبخندی زد

هری شنید که کسی در خونه رو باز کرد و وارد شد
نایل و لیام و زین هرکدوم برای خودشون کلید خونه رو داشتن
می شنید که اون شخص داره از پله ها می یاد بالا

توی خونه ی سکوت,
می تونست حتی صدای چکه کردن شیر اب رو از طبقه پایین هم بشنوه

لویی به شیشه نزدیک شد و با فاصله ی کمی ازش ایستاد میکروفونش رو روشن کرد تا بشنوه اونا چی میگن

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Where stories live. Discover now