¤کد 22¤

1.6K 386 579
                                    

ووت یادتون نره کاکتوسا*-*🌵
لطفا....آروم.....و با دقت خوانده شود!

لویی از پله ها پایین اومد
نگاهی به بقیه که صدایی ازشون در نمی یومد و فقط نگاهش می کردن انداخت

"همه اینجان؟"

"بله!"
"خوبه!"
لویی جلوشون ایستاد و نگاهشون کرد که با کنجکاوی نگاهش می کردن

صبح روز تعطیل سر میز صبحونه ازشون خواسته بود سر ساعت 12 همشون توی نشیمن نشسته باشن ,چون کار مهمی باهاشون داره!
برای همه بجز هری این جمله اشنا بود و تایید کردن

ولی از طرفی لویی هری رو جزو گروهش می دونست ,
باید اون رو هم در جریان می ذاشت!

"اول از همه..."
طراحی چهره ها رو روی میز جلوشون دونه دونه چید

"اینا رو با چی کشیدی؟"
هری پرسید و به لویی نگاه کرد
لویی یکی از ابروهاشو بالا انداخت
"مداد,خودکار,چه فرقی داره؟"
"خوبن,فقط چشم این یکی یکم کج شده!"
"ببندش و به چهره هاشون نگاه کن!"
هری خندید و سر تایید تکون داد
لویی چشماشو چرخوند
"بهم بگید می شناسینشون یا تاحالا جایی دیدینشون؟"

مدس:"من می شناسمشون,هر دوشونو!"
همه سرا چرخید سمتش!

"خب,کجا؟....."
لویی دفترچه ای رو برداشت و با مداد منتظر شد
"رفتار عجیبی؟ حرف یا کلمه ی خاصی؟ دیدی یا زدن؟"

مدس یکم فکر کرد
"به طور کلی,یه مرد قد بلنده با یه پسر جوون تر,که اخر ماه ها میان رستوران,همیشه هم خودم رو صدا می زنن تا سفارش بدن,همیشه هم می گن...."ما به دستپختت اطمینان داریم!""

لویی نکته به نکته رو نوشت

لیلی:"من........هر دو.....هر دوشون رو می شناسم.....ولی اول می خوام بدونم چه چیزی راجبشون هست؟"

لویی زیر چشمی به لیلی شوک زده نگاه کرد
"کجا؟ و رفتارشون رو مو به مو می خوام لیلی!"

"بهم بگو برای چی؟"
"برات مهم نباشه, جواب منو بده!"
"باید بدونم با دوست پسر قبلیم چیکار داری!"

همه در ان واحد خفه شدن!
"دقیقا منظورت کدومشونه؟"
لویی با اخم پرسید

لیلی به مرد چشم سبز اشاره کرد
"تایلر....داشت روی پروژه ی اخر سالش کار می کرد.....باورها........خیلی براش مهم بود....ما هم رو دوست داشتیم...ولی خب,یه روز هرچی بهش زنگ زدم....جوابمو نداد,اون رفته بود,گم شده بود!"

لیلی گفت و هری از کنارش حس کرد اشک توی چشماش حلقه زده!
دستاشو دورش انداخت و توی بغلش کشیدش

"اون یکی چطور؟"
لیلی به هری نگاه کرد
"اون پسره که کنارت افتاد زمین رو یادته؟ اون دست و پا چلفتیه,که ته کلاس تاریخ می شینه,این خیلی شبیهشه!"

هری به طراحی نگاه کرد
راست می گفت
به خاطر همین بود که انقدر براش اشنا بود!

"اره.....درسته,همونی که تو فکر کردی روش کراش زدم!"
هری گفت و چشماشو چرخوند
باعث شد لیلی بخنده ولی لویی ابروهاشو بالا بندازه

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Where stories live. Discover now