¤کد 14¤

1.8K 391 863
                                    

ووت یادتون نره دایمندز*.*💎

لویی چشماشو باز کرد
روی تخت خوابیده بود بدون اینکه دست و پاهاش بسته شده باشن
روی تخت نیم خیز نشست و متوجه کلاه اهنی روی سرش شد

کلاهی که روش 7 تا سیم گیرنده داشت
کلاه رو از روی سرش برداشت و روی تخت گذاشت

خیسی رو روی لباش حس کرد و وقتی روی لبشو دست کشید
فهمید خون دماغ شده!

سرشو سمت چپ و راستش چرخوند
شیشه های استوانه ای رو دید
ولی بازم هری ای در کار نبود

از روی تخت بلند شد و به سه تا شیشه ی سمت چپش نزدیک شد
زین رو دید که توی شیشه ی استوانه ای ایستاده و چشماش بستس

نزدیک به شیشه شد و سعی کرد شیشه رو بشکنه
مشتشو بالا برد و روش کوبید

یک بار
تق!
دوبار
تق!

برای بار سوم که دستشو برد بالا با دیدن منظره ی جلوش پشیمون شد

از دماغ زین داشت خون می یومد و مردمک های چشماش زیر پلکاش تکون می خوردن

به لباس سفیدش نگاه کرد
خون از دماغش چکه می کرد و لباس سفیدشو به رنگ قرمز درمی اورد

تا اینکه دستی دور گردنش حلقه شد و سوزشی رو توی گردنش حس کرد

"تو واقعا یه نابغه ای مگه نه؟"
و لویی روی زمین افتاد و چشماش بسته شد

123456789
987654321

"بیدار شوووووووو!"
با صدای داد کسی چشماشو باز کرد و روی کاناپه نشست
نفس نفس می زد و عرق کرده بود
متوجه شد روی کاناپه ی اتاقش نشسته و 12 تا چشم نگاهش می کنن

"تو خوبی؟"
زین دستشو روی شونه ی لویی گذاشت
لویی سریع یاد خوابش افتاد و دستشو روی صورت زین گذاشت
"خودت چطور؟"

نایل ابرو بالا انداخت
"پسر,اونی که سه ساعته اینجا بیهوشه و کلی از دماغش خون رفته تویی!"
لویی دستی به زیر دماغش کشید
"هری چی شد؟"

خواست بلند شه که:
"هی هی پسر,اروم باش,هری خوابیده,یکم استراحت کن!"
لیام دست لویی رو گرفت و سعی کرد بنشونتش

"ساعت چنده؟"
لویی با لجبازی از جاش بلند شد ولی چشماش سیاهی رفت و دسته ی کاناپه رو گرفت

"11:00"

زین گفت و به لویی نگاه کرد

"حاضر شو می ریم خونه رو ببینیم!"
"لویی,می تونی کاراتو فردا هم انجام بدی!"
لیلی اعتراض کرد

"حالت خوب نیست پسر!"
هیو حرف لیلی رو تایید کرد

ولی لویی بدون توجه به همشون کتشو پوشید
"سیستم شب هری رو روشن کنید و بعدشم می تونید برید,تا اخر هفته هم خودتونو برای اسباب کشی اماده کنید!"
و از در بیرون رفت

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ