¤کد 20¤

1.5K 398 638
                                    

ووت یادتون نره دونات شکلاتیا*-*🍩

لویی چشماشو باز کرد و صدای عجیبی رو شنید

به پایین پاش نگاه کرد و چند نفر با صورتایی که تشخیصشون نمی داد با سرعت تختی رو حمل می کردن و به سمت چپ می بردن
روی تخت هری اروم خوابیده بود

لویی دستاشو کشید تا بتونه از روی تخت بلند شه
ولی نتونست
به تخت بسته شده بودن!
سرشو تکون داد و دندوناشو با حرص روی هم فشار داد

می دید که تخت هری ازش دور می شه و نمی تونست دنبالشون بره
انقدر خودشو روی تخت تکون داد که یکی از دستاش باز شد و سریع با دست ازادش مشغول باز کردن اون یکی دستش شد

"داری چیکار میکنی؟"
صدای پسر اشنا رو شنید که نزدیکش می شد

به شدت مشغول باز کردن دستشو بود و به تخت که توی تاریکی گم می شد نگاه می کرد
دست پسر روی دستش قرار گرفت و نگاهش کرد

"بگو چی شده؟!"
لویی با سرش به تخت اشاره کرد و با اخم بهش نگاه کرد

پسر به تخت هری نگاه کرد
و دوباره نگاهشو روی لویی برگردوند
"یه روزی می ری می بینیش!"

"دیلان!"
صدای شخص دیگه ای رو شنید و سرشو سمت چپ جایی که یه مرد قد بلند و هیکلی ایستاده بود برگردوند

"باهاش حرف نزن!"
مرد اروم سمتشون قدم برداشت و خطاب به پسرگفت
پس اسم پسر دیلان بود....

دیلان اروم دستشو روی چشمای لویی گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد
"نابغه بمون!"

این اخرین جمله ای بود که لویی قبل از از خواب پریدن توی گوشش شنید...

بلند شد و طول اتاق رو راه رفت
دیلان....
اون مرد....
اینا چه معنی می دن؟
نابغه بمون...
سرش داشت منفجر می شد!

تا اینکه وسط اتاقش ایستاد
هری!
چرخید و به سمت اتاقش قدم برداشت
اروم پشت در اتاقش ایستاد

به خودش قول داد که فقط یه نیم نگاه میکنه و وقتی از خواب بودنش مطمئن شد می ره!

فقط الان نیاز داشت صورت فرشته مانندشو ببینه و اروم بشه...

دستشو روی دستگیره گذاشت و چرخوندش
باز نشد!
دوباره امتحان کرد
قفل بود!

دستی توی موهاش کشید
حتما هری از وقتی فهمیده توی خواب راه می ره در اتاقشو قفل کرده تا بیرون نره!

برگشت توی اتاقش و در رو بست

کل شب رو یا توی اتاقش راه رفت یا پشت میزش می شست و طرح می زد...

سردرد خیلی خفیفی گرفته بود و چشماش قرمز بودن...

نزدیکای صبح بود که سعی کرد صورت مربیشو به یاد بیاره...
حتی براش مهم نبود اگر مثل دفعه ی قبل از هوش بره!

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Where stories live. Discover now