Chapter 5 - Escape

1.8K 205 122
                                    

"همیشه انقد افتضاحی ؟"

به یونگی نگاه کردی .پوزخند کمرنگی روی لبش بود

آه کشیدی :" همونقدری که دوست دارم بگم نه"

"شنیدم حتی نمیدونستی که پرنسسی ؟حفظ کردن رازهایی مثل این سخت نیست؟ بنظر میاد پدر و مادرت برای مخفی کردن این راز تمام تلاششونو کردن"


همینطوره مگه نه ؟ چطور هردوشون تونستن همچین رازیو تموم این مدت ازت مخفی کنن ؟ اصلا چرا از اول بهت نگفتن ؟

به هر حال هرچی بیشتر راجع به این قضیه فکر میکردی ، اتفاقای گذشته برات بیشتر با عقل جور در میومد . همیشه فکر میکردی چرا پدرت باید محافظ شخصی داشته باشه و بالاخره خودتو متقاعد کرده بودی که احتمالا بخاطر کسب و کار پیشرفتشه و حالا به این نتیجه رسیده بودی که کسب و کار پیشرفتش شامل اداره ی یه کشورم میشه

راستش اونقدر مشغول این بودی که سعی کنی توی مدرسه های خصوصی متفاوتی که هرسال میفرستادنت بهترین باشی که اصلا متوجه نبودی پدر و مادرت این همه مدت چیکار میکردن . احساس حماقت میکردی و بخاطر دروغی که بهت گفتن حس بدی داشتی

هوسئوک اون طرف سالن داشت به تهیونگ چیزایی رو که نیاز داشتی روش بیشتر کار کنی توضیح میداد .بیشتر از این دیگه نمیتونستی به حرفاش گوش بدی همین الانشم از پا دراومده بودی

با خودت زمزمه کردی :" میخوام از اینجا برم"

ابروهای یونگی رفتن بالا :" میخوای بری ؟"

به کفشات خیره شدی و سرتو تکون دادی

یونگی بدون حرف بلند شد و دستتو گرفت . انگشتاشو قفل کرد توی انگشتات و قبل از اینکه بتونی چیزی بپرسی از در پشتی بیرون کشیدت و به سمت حیاط قصر برد

" داری چیکار میکنی؟"

انگشت اشارشو گرفت روی لبش و بهت اشاره کرد ساکت باشی . دستتو محکم تر گرفت و شروع به دویدن کرد

دستت کشیده شد و توام مجبور به دویدن شدی . همینطور به دویدن ادامه دادین تا رسیدین به باغ گل رز و یونگی بالاخره متوقف شد

"چرا منو آوردی اینجا ؟"

پرسیدی و در حالیکه نفس نفس میزدی دستشو ول کردی

نفسی تازه کرد و دستشو گذاشت پشت سرش

"به نظر میرسید به یکم استراحت نیاز داری و منم از هر فرصتی برای فرار از دست هوسئوک استفاده میکنم"

The 7 Princes [BTS x Reader](Translation Ver )Where stories live. Discover now