Chapter 30 - Ponies and Problems

1.4K 292 77
                                    

"سلام عزیزم ، کارای پرنسسی چطور پیش میره ؟"

"بابا ! دیوونه شدی ؟ کجا بودی ؟ چرا درمورد این چیزا بهم نگفتی ؟ چرا هنوز اینجا نیستی ؟ خوشت میاد منو اینطوری مسخره کنی ؟"

"میدونم احتمالا برات سخته هانی" صدای ظریف مامانت توی گوشت پیچید . احساس کردی ازآخرین باری که صداشو شنیده بودی سالها میگذره . "برای ما هم سخت بود . میخواستیم بهت بگیم ..."

"ولی نگفتین" حرفشو قطع کردی . "میدونی چقدر خو گرفتن به اینجا سخته ؟ احساس میکنم دوباره توی دبیرستانم . باورم نمیشه هیچی بهم نگفتین ! هردوتون ! میتونم با قضیه بابانوئل و اینکه بهم گفتین مارمادوک رفته به یه مزرعه توله سگ کنار بیام ، اما با اینکه ندونم یه شاهزاده لعنتیم نمیتونم کنار بیام !"

*(مارمادوک یه سریاله و اسم یه سگه )

هوفی کشیدی . از وقتی اومده بودی اینجا از دستشون عصبانی بودی و احتمالا این تنها باری بود که سرشون داد میزدی

"کاملا متوجه ام [ا/ت]" پدرت جواب داد

"متوجهی ؟ بابا واقعا متوجهی ؟"

"خب ، منظورم اینه که ... یجورایی"

پشت گوشی غرولندی کردی

"چیزی که پدرت داره تلاش میکنه به بدترین شکل ممکن توضیحش بده اینه که من و اون مسئولیتای خانواده سلطنتی بودنو خیلی زود به عهده گرفتیم . همیشه احساس میکردیم چیزای زیادی رو از دست دادیم مثل عضو شدن توی باشگاه های مدرسه یا رفتن به هرجایی که میخواستیم بدون اینکه برنامه ای برای روزنامه ها راه بندازیم یا رفتن به دانشگاهی که میخواستیم . برای بیشتر مردم این چیزا طبیعیه ، ولی برای ما فقط رویا بود"

لباتو رو هم فشار دادی . هیچوقت به این فکر نکرده بودی که اگه پدرومادرت هردو از خانواده سلطنتی بودن چطور بزرگ شدن و برای اینکه برای تو یه زندگی نرمال درست کنن چه کارایی کردن ؟

حالا هر چی . باید یچیزی بهت میگفتن

"حداقلش اینه ما آخر ماه اونجاییم . اون موقع هرچقدر دلت بخواد میتونی سرمون داد بزنی باشه ؟" پدرت گفت

"تا اون موقع صبر میکنم"

"این دختر منه ! حالا ما باید بریم ، فقط میخواستیم ببینیم در چه حالی"

"صبر کن ! من هنوز خیلی چیزا دارم که  دربارش سرتون داد بزنم !"

"بنویسشون بیبی گرل" پدرت گفت "وقتی رسیدیم اونجا همه چیو با هم مرور میکنیم"

The 7 Princes [BTS x Reader](Translation Ver )Where stories live. Discover now