صدای شیرجه وبعد شلپ شلوپ آب از کنارت بلند شد ، حس کردی دوتا دست گرفتت و برت گردوند به سطح آب . سعی کردی از طریق بینیت نفس بکشی اما فقط داشتی تقلا میکردی و بیشتر دست و پا میزدی . دستی که دورت حلقه شده بود کشیدت بالا و یه جفت دست دیگه هم به کمکت اومد و کامل از آب کشیدت بیرون . چسبِ روی دهنت پاره شده بود . برای بلعیدن هوا تقلا کردی و به شدت نفس نفس میزدی
"[ا/ت] ! خدای بزرگ ! [ا/ت] ! صدامو میشنوی ؟ حالت خوبه ؟"
سرتو تکون دادی و به نجات دهندت نگاه کردی
جین
شروع کرد به باز کردن دست و پاهات "بگیرینش" به دوتا قایق دیگه ای که کنارتون بودن دستور داد "برش گردونین پیش من تا خودم به حسابش برسم"
یه دستشو پشت کمر و دست دیگشو پشت گردنت گذاشت و کشیدت سمت خودش . پیشونیشو به کنار صورتت فشار داد و زمزمه کرد "متاسفم ، خیلی متاسفم [ا/ت] . باید اینجا می بودم تا ازت محافظت کنم"
هوا بالاخره شروع کرد به پر کردن ریه هات ، دستشو با دستت لمس کردی و سعی کردی باوجود تند شدن ضربان قلبت ریتم نفساتو ثابت نگه داری . دلت میخواست بخاطر ترس و آسودگی چند دقیقه ی پیشت گریه کنی اما اینطوری که جین بغلت کرده بود نه میتونستی گریه کنی نه میتونستی حرف بزنی
به ساحل برگردوندنتون . یه عالمه دست سمت تو و جین دراز شد تا کمک کنن بیاین روی اسکله
"ببرینش داخل !" جین داد زد "اون یارو رو پیدا کنین و بیارینش پیش من . برام مهم نیست حتی اگه مجبور باشین یه دیوار از سربازا اطراف دریاچه درست کنین ! فقط انجامش بدین !"
دستاش یبار دیگه دوطرف صورتت قرار گرفت "باید دکتر خبر کنم ؟"
سرتو به چپ و راست تکون دادی
"میتونی خوب نفس بکشی ؟"
آروم سرتو بالا پایین کردی
دستاشو پشت سر و کمرت گذاشت و چسبوندت به سینش "همش تقصیر منه [ا/ت] ، باید میدونستم . باید ازت محافظت میکردم"
بالاخره صدات دراومد
"تقصیر تو نیست" زمزمه کردی
صدای ناله مانندی از بین لباش خارج شد "من--"
"قربان !" یکی از نگهبانا داد زد "مجرمو پیدا کردن . دارن دستگیرش میکنن"
آروم از بغلش کشیدت بیرون و تو چشمهات نگاه کرد "برو اتاقت منتظرم باش . من حواسم بهش هست"
برگشت پیش افرادش "برش گردونین قصر ! بهش بگین این آخرین ساختمونیه که قراره ببینه "
~~~~~~~~~~~~~~~~
الان باید لباساتو عوض و استراحت میکردی ولی نمیتونستی ثابت بمونی . حتی نمیتونستی بشینی و مرتب دور خودت میچرخیدی و با قدمات اتاقو متر میکردی
گرفتنش ؟ جین میخواست چکار کنه ؟ کسای دیگه ای هم بودن ؟ واقعا در امان بودی ؟
دیگه نمیتونستی تحمل کنی . نمیتونستی همینطوری بشینی و منتظر باشی تا بشنوی چه اتفاقی افتاده . باید خودت می رفتی می دیدی
اتاقت رو ترک کردی و از پله ها راه افتادی سمت پایین . هرچی به طبقه همکف نزدیکتر میشدی صداها واضح تر میشد . از پاگرد به کنار راه پله نگاه انداختی
جین رو دیدی در حالیکه سه تا محافظ پشت سرش ایستاده بود و روبروش یه نفر روی دوزانوش افتاده بود و دو تا محافظ از پشت نگهش داشته بودن . هر طرفش هم چهارتا محافظ بود
جکسون . حتی از بالای پله ها هم میتونستی لبخند کجشو ببینی
جین خم شد جلو و با مشت کوبید تو صورتش . دوبار . خبری از هیچ لبخند مودبانه و سخنرانی دیپلماتیکی نبود
فقط یه جین خیلی خیلی عصبانی بود
"تاوان این جنایتاتو پس میدی" بریده بریده نفس کشید "حمله ، آدم ربایی ، اقدام به قتل . این بدترین نوع خیانته . واقعا انتظار داشتی از این مسئله قسر در بری ؟"
گفت و دوباره بهش مشت زد
جکسون خندید ، چشماشو دور اتاق چرخوند و روی پاگرد متوقف شد . جابه جا شدی ولی همچنان بهت خیره شده بود و با خون رو دندوناش بهت لبخند میزد . نفست توی سینت حبس شده بود . سرشو برگردوند و به جین نگاه کرد
"پس شما چی اعلی حضرت ؟ شمام به خیانت متهم میشی ؟ به هر حال شما کسی هستی که مارو استخدام کردی"
------------------
یه پارت پشم ریزون دیگه 😂😂
فکرشو میکردین ؟ جین چرا باید همچین کاری کنه ؟
ووت و نظر یادتون نره کیوتیا 💜
YOU ARE READING
The 7 Princes [BTS x Reader](Translation Ver )
Romanceسورپرایز ! پدر و مادرت تموم این مدت یه رازی رو ازت مخفی کرده بودن - اینکه تو پرنسس یه خانواده سلطنتی و تنها وارث تخت پادشاهی هستی . برای فاش کردن این راز و خبر مهم ، اونا تورو به پادشاهی همسایه میفرستن جایی که هفت شاهزاده خوشتیپ و مقاومت ناپذیر همه...