Chapter 23 - Secrets

1.5K 257 149
                                    

سایه به در بالکن نزدیکتر شد . آماده بودی جیغ بزنی-

--که چهره کاملشو از پشت در شیشه ای بالکن دیدی

خم شدی دستتو گذاشی رو زانوهات که داشتن میلرزیدن و نفس عمیقی کشیدی

یونگی چندتقه به در زد و با لبخند نگات کرد . بخاطر آدرنالین ضربان قلبت رفته بود بالا . قدمای سستتو به سمت در حرکت دادی و درو براش باز کردی

"ببخشید . ترسوندمت؟" گفت و اومد داخل . از کنارت که رد شد با مشت زدی تو شونش

"عوضی ! فقط از دیوار اومدی بالا تا منو بترسونی ؟"

خندید ، خودشو پرت کرد روی تخت و دراز کشید "برای ترسوندنت این کارو نکردم ، ولی انگار خوب ترسیدی"

"چرا اومدی اینجا ؟"

"حوصلم سر رفته . جیمین رفته ، پس هیچ درامایی برای دیدن نیست . هوسئوک رفته ، پس هیچ درامایی برای ساختن نیست"

"خب حالا از من میخوای چکار کنم ؟"

سر جاش نشست و نگاهت کرد ، چشماش برق زد "باهام بازی کن"

خشکت زد

"بیا یواشکی از اینجا بریم بیرون و بریم فستیوال" با مکث پرسید "نمیخوای از قصر بری بیرون ؟"

اگه فقط نصف چیزایی که اتفاق افتاده رو میدونست...

"فک نکنم ایده خوبی باشه"

"ازت نپرسیدم ایده خوبیه یا نه . پرسیدم میخوای این کارو انجام بدی ؟"

بهش خیره شدی . جدی بود . اینطوری نبود که نخوای بری . اتفاقا خیلیم میخواستی . هفته ها بود که توی قصر گیر افتاده بودی و همش با دراما ها و داستانای مختلف سروکله میزدی . یه شب بیرون از قصر و  خوش گذروندن ؟ عالی بنظر میرسه

"ولی من نباید این کارو کنم"

از روی تخت بلند شد و به سمتت قدم برداشت . "دقیقا بخاطر همین بیشتر خوش میگذره . بیخیال این میشه راز بین من و تو"

راز ؟

هنوز روی حرفت ایستاده بودی . بنظر میرسید همه توی قصر به راز علاقه مندن . انگار همه یکی داشتن غیر تو . احساس میکردی همه دور و برت داشتن نقش بازی میکردن ، مدام سعی میکردی که توام خودتو با اطراف و اطرافیانت سازگار کنی ، ولی یچیزی در این مورد باعث میشد احساس ناتوانی کنی

یه راز که بعنوان راز خودت نگهش داری ؟ خوب بنظر میرسه . بنظر یه چیزی میاد که بتونی کنترلش کنی

The 7 Princes [BTS x Reader](Translation Ver )Where stories live. Discover now