" منظورت از سم چیه ؟ "
"توی جریان خونش سم پیدا کردن" یونگی گفت
تو ، هوسئوک ، یونگی و تهیونگ بیرون اتاق جین نشسته بودین و نامجون ، جونگکوک ، جیمین و نارا همشون داخل بودن . هوسئوک نمیتونست یه جا بند بشه و مدام در حرکت بود ، تهیونگ مثل مجسمه فقط ایستاده بود و یونگی روی نیمکت کنارت نشسته بود
" اما کی ... اصن .. چرا باید ....؟ "
یونگی دستتو گرفت توی دستش" حالش خوب میشه "
فکر کردن به اینکه جین ممکنه چیزیش بشه زبونتو بند آورده بود
نامجون اول اومد بیرون . دهنشو باز کرد حرف بزنه ولی با دیدن دستت توی دست یونگی مکث کرد
هوسئوک پرسید :" حالش خوبه ؟ "
چشمشو از دستاتون گرفت و سرشو تکون داد
" بهش پادزهر دادن . خوب میشه ، اما الان کاملا خل شده " برگشت سمتت" میخواد تورو ببینه "
" من؟ "
جونگکوک ، جیمین و نارا بعد از نامجون اومدن بیرون . به خودت زحمت ندادی ازشون سوالی بپرسی و فورا وارد اتاق شدی . میخواستی بدونی جین حالش خوبه یا نه
در پشت سرت بسته شد . اتاق جین بدلیل اینکه اتاق پادشاه بود به نسبت بقیه ی اتاقا ساده تر بود . فضای اتاق با پرده های لوکس طلایی ، سبز و سفید براق طراحی شده بود . یه کمد بزرگ در طرف دیگه ی اتاق و تعداد زیادی کتاب از معدود وسایلای اون اتاق بودن . با اینحال به طرز عجیب غریبی خالی به نظر می رسید
به تخت بزرگی که گوشه اتاق قرار گرفته بود نزدیک شدی . جین چشماش بسته بود و رنگش پریده به نظر می رسید . دستتو آروم گذاشتی روی پیشونیش . تکون خورد
" جین ؟ حالت خوبه ؟ "
از بین پلکای نیمه بازش بهت نگاه کرد" پرنسس زیبامون اینجاست "
کلماتی که به سختی اداشون کرد نامفهوم بودن . دستتو گرفت و به سمت صورتش برد
" بزار همینجا باشه ، حس خوبی داره "
احساس کردی خون زیر پوستت دوید " عام .. جین ... ؟ نامجون گفت منو خواستی ببینی ؟ "
انگار که چیزی یادش اومده باشه نفس عمیقی کشید
" آره ! آره . یه چیز مهمو میخواستم بهت بگم "
" چیشده؟ "
" بهت خیره شد و با صدایی که توش رگه های خنده بود گفت :" این یه رازه
" پس ... یعنی میخوای یه چیز مهمو بهم بگی که درواقع یه رازم هست ؟ "
سرشو تکون داد
" میشه یه راهنمایی کنی ؟ "
بهت اشاره کرد بهش نزدیکتر شی . با مکث سرتو بردی جلوتر . لباشو چسبوند به گوشت
" مربوط میشه به ... فیل ها "
یکی از ابروهاتو بردی بالا " فیل ها؟"
"آره " با شوق سرشو تکون داد "هیچوقت یاد نگرفتم چطوری یه فیلو درست بشورم"
"عام.. او...کی... جین . فکر کنم بهتره بزارم استراحت کنی..".
یه قدم رفتم عقب . دستمو گرفت و نگهم داشت . دستاش گرم بود . چشماش توی چشمات قفل شده بود
" یه دقیقه بمون " تقریبا زمزمه کرد" فقط یه دقیقه "
نمیتونستی مقاومت کنی . کنارش روی تخت نشستی
"بودن یه خانوم اینجا خیلی خوبه "
لبخند زدی . حتی با اینکه تحت تاثیر داروها گیج میزد حس کردی این حرفش صادقانه بود
"دلت برای خانوادت تنگ شده ؟"
با فکر بهش آه کشیدی" بعضی وقتا . با اینحال هنوزم از دستشون عصبانیم"
"آره حدس میزدم که باشی. اونا چیزای زیادیو ازت پنهون کردن"
سرتو به نشونه موافقت تکون دادی
"خوشحالم که اومدی [ ا/ت ] ، خوشحالم که همدیگه رو دیدیم"
چشماش برق میزد وقتی داشت نگات میکرد . لبخند خجالتی ای زدی
دستتو گذاشتی روی دستش" منم همینطور جین"
"کاش همیشه میموندی" آه کشید و چشماشو بست
تازه یادت افتاد اینجا قلمرو والدینت نیست ، قلمرو جینه . وقتی پدرت بیاد دنبالت ...
بازم میتونستی ببینیشون ؟
----------------------------------
جین بد رد داده 😂😂
YOU ARE READING
The 7 Princes [BTS x Reader](Translation Ver )
Romanceسورپرایز ! پدر و مادرت تموم این مدت یه رازی رو ازت مخفی کرده بودن - اینکه تو پرنسس یه خانواده سلطنتی و تنها وارث تخت پادشاهی هستی . برای فاش کردن این راز و خبر مهم ، اونا تورو به پادشاهی همسایه میفرستن جایی که هفت شاهزاده خوشتیپ و مقاومت ناپذیر همه...