Chapter 12 - If Only

1.5K 211 119
                                    

" منظورت از سم چیه ؟ "

 "توی جریان خونش سم پیدا کردن" یونگی گفت

تو ، هوسئوک ، یونگی و تهیونگ بیرون اتاق جین نشسته بودین و نامجون ، جونگکوک ، جیمین و نارا همشون داخل بودن . هوسئوک نمیتونست یه جا بند بشه و مدام در حرکت بود ، تهیونگ مثل مجسمه فقط ایستاده بود و یونگی روی نیمکت کنارت نشسته بود

" اما کی ... اصن .. چرا باید ....؟ "

یونگی دستتو گرفت توی دستش" حالش خوب میشه "

فکر کردن به اینکه جین ممکنه چیزیش بشه زبونتو بند آورده بود

نامجون اول اومد بیرون . دهنشو باز کرد حرف بزنه ولی با دیدن دستت توی دست یونگی مکث کرد

هوسئوک پرسید :" حالش خوبه ؟ "

چشمشو از دستاتون گرفت و سرشو تکون داد 

" بهش پادزهر دادن . خوب میشه ، اما الان کاملا خل شده " برگشت سمتت" میخواد تورو ببینه "

" من؟ "

جونگکوک ، جیمین و نارا بعد از نامجون اومدن بیرون . به خودت زحمت ندادی ازشون سوالی بپرسی و فورا وارد اتاق شدی . میخواستی بدونی جین حالش خوبه یا نه

در پشت سرت بسته شد . اتاق جین بدلیل اینکه اتاق پادشاه بود به نسبت بقیه ی اتاقا ساده تر بود . فضای اتاق با پرده های لوکس طلایی ، سبز و سفید براق طراحی شده بود . یه کمد بزرگ در طرف دیگه ی اتاق و تعداد زیادی کتاب از معدود وسایلای اون اتاق بودن . با اینحال به طرز عجیب غریبی خالی به نظر می رسید

به تخت بزرگی که گوشه اتاق قرار گرفته بود نزدیک شدی . جین چشماش بسته بود و رنگش پریده به نظر می رسید . دستتو آروم گذاشتی روی پیشونیش . تکون خورد

" جین ؟ حالت خوبه ؟ "

از بین پلکای نیمه بازش بهت نگاه کرد" پرنسس زیبامون اینجاست "

کلماتی که به سختی اداشون کرد نامفهوم بودن . دستتو گرفت و به سمت صورتش برد

" بزار همینجا باشه ، حس خوبی داره "

احساس کردی خون زیر پوستت دوید " عام .. جین ... ؟ نامجون گفت منو خواستی ببینی ؟ "

انگار که چیزی یادش اومده باشه نفس عمیقی کشید

" آره ! آره . یه چیز مهمو میخواستم بهت بگم "

" چیشده؟ "

" بهت خیره شد و با صدایی که توش رگه های خنده بود گفت :" این یه رازه

" پس ... یعنی میخوای یه چیز مهمو بهم بگی که درواقع یه رازم هست ؟ "

سرشو تکون داد

" میشه یه راهنمایی کنی ؟ "

بهت اشاره کرد بهش نزدیکتر شی . با مکث سرتو بردی جلوتر . لباشو چسبوند به گوشت

" مربوط میشه به ... فیل ها "

یکی از ابروهاتو بردی بالا  " فیل ها؟"

"آره " با شوق سرشو تکون داد "هیچوقت یاد نگرفتم چطوری یه فیلو درست بشورم"

"عام.. او...کی... جین . فکر کنم بهتره بزارم استراحت کنی..".

یه قدم رفتم عقب . دستمو گرفت و نگهم داشت . دستاش گرم بود . چشماش توی چشمات قفل شده بود

" یه دقیقه بمون " تقریبا زمزمه کرد" فقط یه دقیقه "

نمیتونستی مقاومت کنی . کنارش روی تخت نشستی

"بودن یه خانوم اینجا خیلی خوبه "

لبخند زدی . حتی با اینکه تحت تاثیر داروها گیج میزد حس کردی این حرفش صادقانه بود

"دلت برای خانوادت تنگ شده ؟"

با فکر بهش آه کشیدی" بعضی وقتا . با اینحال هنوزم از دستشون عصبانیم"

"آره حدس میزدم که باشی. اونا چیزای زیادیو ازت پنهون کردن"

سرتو به نشونه موافقت تکون دادی

"خوشحالم که اومدی [ ا/ت ] ، خوشحالم که همدیگه رو دیدیم"

چشماش برق میزد وقتی داشت نگات میکرد . لبخند خجالتی ای زدی

دستتو گذاشتی روی دستش" منم همینطور جین"

"کاش همیشه میموندی" آه کشید و چشماشو بست

تازه یادت افتاد اینجا قلمرو والدینت نیست ، قلمرو جینه . وقتی پدرت بیاد دنبالت ...

بازم میتونستی ببینیشون ؟


----------------------------------

جین بد رد داده 😂😂


The 7 Princes [BTS x Reader](Translation Ver )Where stories live. Discover now