Chapter 6 - Caught

1.7K 192 175
                                    

"سر به سرم نزار نامجون"

دختره هنوز پشتش بهت بود

نامجون خندید :" من هیچوقت به تو دروغ نمیگم"

وااو اون الان لبخند زد ؟؟ اونم نه یه لبخند معمولی ... لبخند شیرین و خجالتی ای که حتی باوجود اینکه با چشمای خودت داشتی میدیدی باورت نمیشد که روی صورت اون باشه . اصلا شبیه اون پوزخندایی که هروقت میدیدت تحویلت میداد نبود

صبر کن ببینم ... چال گونه داره؟؟

"شنیدم یه پرنسس اومده به قصر . نباید نگران رقابت برای دزدیدن قلبت باشم ؟"

نامجون با طعنه خندید :" حتی بهش اشاره ام نکن . خیلی پرته . حتی از پس یه مکالمه درست درمونم برنمیاد"


"خوشگله؟"

تند سرشو تکون داد :" نه . حتی ارزش نگاه کردنم نداره"

با شنیدن حرفش دلت گرفت . میدونستی ازت خوشش نمیاد ولی شنیدن این حرفای بی رحمانه از دهنش بدجوری درد داشت . سرتو انداختی پایین و زل زدی به کفشات و سعی کردی اجازه ندی حرفاش روت تاثیر بزاره . تو اصلا اونو نمیشناختی چرا باید نظرش برات مهم باشه؟

دوباره سرتو آوردی بالا و با دیدن نامجونی که بهت خیره شده بود خشکت زد

نفهمیدی چطور ، فقط برگشتی و شروع به دویدن کردی . به اندازه کافی بهونه دست هوسئوک داده بودی که بخواد تمام بعد از ظهرو سرت داد و بیداد کنه و حالا فکر کردن به اینکه بعد از هوسئوک نوبت نامجونه برات غیرقابل تحمل بود . با تمام توانت داشتی میدویدی . تازه از جنگل بیرون اومده بودی و داشتی به باغ رز میرسیدی که دستی محکم بازوتو کشید و به عقب برگشتی

با خشم نگاهش کردی و از لای دندونات غریدی :" ولم کن نامجون"

نفس نفس میزد ، پرسید :" چقدرشو دیدی؟"

ریلی ؟؟ این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید بگه ؟؟

دستاتو مشت کردی و سعی کردی خودتو کنترل کنی

"فک کنم بیشتر باید نگران چیزایی باشی که شنیدم ، نه چیزایی که دیدم"

سعی کردی دستشو کنار بزنی و دوباره فرار کنی ، اما دستشو روی بازوت محکمتر فشار داد و کشیدت سمت خودش

"درباره هرچی دیدی و شنیدی به کسی چیزی نگو"

بیشتر شبیه یه دستور بود تا یه خواهش

The 7 Princes [BTS x Reader](Translation Ver )Where stories live. Discover now