"سر به سرم نزار نامجون"
دختره هنوز پشتش بهت بود
نامجون خندید :" من هیچوقت به تو دروغ نمیگم"
وااو اون الان لبخند زد ؟؟ اونم نه یه لبخند معمولی ... لبخند شیرین و خجالتی ای که حتی باوجود اینکه با چشمای خودت داشتی میدیدی باورت نمیشد که روی صورت اون باشه . اصلا شبیه اون پوزخندایی که هروقت میدیدت تحویلت میداد نبود
صبر کن ببینم ... چال گونه داره؟؟
"شنیدم یه پرنسس اومده به قصر . نباید نگران رقابت برای دزدیدن قلبت باشم ؟"
نامجون با طعنه خندید :" حتی بهش اشاره ام نکن . خیلی پرته . حتی از پس یه مکالمه درست درمونم برنمیاد"
"خوشگله؟"
تند سرشو تکون داد :" نه . حتی ارزش نگاه کردنم نداره"
با شنیدن حرفش دلت گرفت . میدونستی ازت خوشش نمیاد ولی شنیدن این حرفای بی رحمانه از دهنش بدجوری درد داشت . سرتو انداختی پایین و زل زدی به کفشات و سعی کردی اجازه ندی حرفاش روت تاثیر بزاره . تو اصلا اونو نمیشناختی چرا باید نظرش برات مهم باشه؟
دوباره سرتو آوردی بالا و با دیدن نامجونی که بهت خیره شده بود خشکت زد
نفهمیدی چطور ، فقط برگشتی و شروع به دویدن کردی . به اندازه کافی بهونه دست هوسئوک داده بودی که بخواد تمام بعد از ظهرو سرت داد و بیداد کنه و حالا فکر کردن به اینکه بعد از هوسئوک نوبت نامجونه برات غیرقابل تحمل بود . با تمام توانت داشتی میدویدی . تازه از جنگل بیرون اومده بودی و داشتی به باغ رز میرسیدی که دستی محکم بازوتو کشید و به عقب برگشتی
با خشم نگاهش کردی و از لای دندونات غریدی :" ولم کن نامجون"
نفس نفس میزد ، پرسید :" چقدرشو دیدی؟"
ریلی ؟؟ این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید بگه ؟؟
دستاتو مشت کردی و سعی کردی خودتو کنترل کنی
"فک کنم بیشتر باید نگران چیزایی باشی که شنیدم ، نه چیزایی که دیدم"
سعی کردی دستشو کنار بزنی و دوباره فرار کنی ، اما دستشو روی بازوت محکمتر فشار داد و کشیدت سمت خودش
"درباره هرچی دیدی و شنیدی به کسی چیزی نگو"
بیشتر شبیه یه دستور بود تا یه خواهش
YOU ARE READING
The 7 Princes [BTS x Reader](Translation Ver )
Romanceسورپرایز ! پدر و مادرت تموم این مدت یه رازی رو ازت مخفی کرده بودن - اینکه تو پرنسس یه خانواده سلطنتی و تنها وارث تخت پادشاهی هستی . برای فاش کردن این راز و خبر مهم ، اونا تورو به پادشاهی همسایه میفرستن جایی که هفت شاهزاده خوشتیپ و مقاومت ناپذیر همه...