17:Dangerous

2.6K 360 190
                                    

د.ا.د تهیونگ

توی دفترم بودم و یه سری برگه‌های مربوط به کارو بررسی میکردم،جون هیونگ در مورد اتفاق بین وونهو و سوهو بهم گفته بود.و امنیت خیلی برای جونگ‌کوک رفته بود بالا.و این براش بهترینه.

تماسی از هوسوک هیونگ دریافت کردم،تماسشو جواب دادم و اون در مورد ملاقات با خانوادم بهم گفت.برای همین کارمو سریع‌تر تموم کردم تا والدینمو ببینم.دیگه داشتم میرفتم که بابام درو با صدای بلندی باز کرد.

*اوه بابا،میخواستم بیام ببینمت.*
بابا جین هم کنارش بود،هردوشون وارد اتاقم شدن.
قبل از اونا روی کاناپه نشستم.

*خب چه تصمیمی گرفتی؟*
به پدرم نگاه کردم،*ببین تهیونگ،تو و جونگ‌کوک نامزد کردین و داره دو سال میشه.شما پسرا کی برای عروسیتون آماده‌ میشین؟*لبمو لیسیدم.

من میخواستم با جونگ‌کوک ازدواج کنم و برای همیشه پیش خودم نگهش دارم.اما نمیدونم تصمیم جونگ‌کوک در مورد عروسی چیه.برای همین باید در مورد تصمیمش ازش بپرسم.نمیخوام مجبورش کنم.
*میخوام ازش بپرسم.*
بابام بهم لبخند زد.

*خب تصمیم خودت چیه؟برای ازدواجت آماده‌ای؟*
لبخند کوچیکی زدم.*بگو،میخوایم از زبون خودت بشنویمش.*

*آره،میخوام تا جایی که ممکنه زودتر باهاش ازدواج کنم.*به خوشحالیه توی صورتشون نگاه کردم،*اما باید از جونگ‌کوک بپرسم،نمیخوام مجبورش کنم.*بابام سرشو تکون داد.یهویی گوشیه پدرم زنگ خورد.بهم لبخند زد و بعدش تماسو جواب داد.بلند شد وایستاد،
خیلی ترسیده به نظر میرسید.

*چیشده؟*
بابام پرسید،چشماش پر از اشک شده بود،این اولین باری بود که پدرمو اینجوری میدیدم.

*ج-جونگ‌کوک...*
قلبم خیلی سریع میزد،*چه اتفاقی براش افتاده؟*بابام ترسیده بود.

*دزدیده شده.*
دستمو مشت کردم.*کاره کیه؟*

*س-سهون.*
قبل از اینکه برم پدرم متوقفم کرد.*لطفا خودتو کنترل کن،اینکارو نکن.*به پدرم نگاه کردم که یکم عقب رفت.

*گزارششو به پلیس بدین،جونگ‌کوک تا یک ساعت دیگه میاد اینجا.*کلید ماشینمو برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون.

د.ا.د نویسنده

جونگ‌کوک سرشو گرفت و چشماشو باز کرد،اتاق خیلی تاریک بود،اطراف اتاقو نگاه کرد و یادش اومد که چه اتفاقی براش افتاده.

*اوهههه،بانیه من بیدار شده؟*
جونگ‌کوک به مردی که جلوش بود و ماسک داشت نگاه کرد.

*خیلی طول کشید تا این نقشه رو بکشم،نه فقط من...*جونگ‌کوک به کنار مرد نگاه کرد و دختریو پشتش دید.دید جونگ‌کوک هنوز تار بود برای همین سرشو تکون داد و چشماشو مالید.از دیدنش شوکه شده بود.

My princeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant