قسمت دوم
_رئیس اوه پدرتون میخوان شما رو ببینند .
با دست به منشی اشاره کرد فهمیده . بعد تعظیم کوتاهی از اتاق سهون بیرون رفت .
برگه ای که داشت می خوند رو روی میز گذاشت و بلند شد و از اتاقش بیرون زد . وسایلش رو به خدمتکار سپرد به فرودگاه ببرن و خودش به دیدن پدرش رفت .
پدرش توی سالن پذیرایی خونه نشسته بود . لیوان قهوه ای توی دستش بود و همزمان روزنامه می خوند . مادرش هم اونجا بود و یه مجله مد رو ورق می زد . آروم احترام گذاشت .
_بشین پسرم .
پدرش صندلی رو به روش رو بهش نشون داد و سهون همونجا نشست . نگاه مادرش بالا اومد و بهش لبخند زد ، یه لبخند خیلی کمرنگ : شنیدم با بقیه میری اسکی .
_برای تعطیلات عید
کوتاه جواب داد . پدرش با سر تایید کرد : خیلی خوبه . فرصت مناسبیه . قبل از رفتن کاری هست که میخوام برام توی سفرت انجام بدی .
میدونست این دیدار توی استانه رفتن یه دلیل خاص داره پس تایید کرد
_بله پدر .
برای چند لحظه به چشمهای پسرش نگاه کرد و بعد با لحن محکمی گفت
_کسی رو برای ازدواج پیدا کن و بهش نزدیک شو .
ازدواج ؟ جا خورد دهن باز کرد چیزی بگه شاید مخالفت کنه یا دلیل بپرسه ولی متوقف شد . در واقع موضوع عجیبی نبود . از خیلی قبل تر میدونست بالاخره باید ازدواج کنه . توی سنی بود که پدرش در همون سن ازدواج کرده بود . با توجه به جایگاه و موقعیت اجتماعی که داشت وقتش بود .
با سکوت سهون مادرش حرف شوهرش رو تصحیح کرد : منظور پدرت خواستگاری نیست . فقط یکی از اونها رو که بیشتر از بقیه می پسندی انتخاب کن و به ما خبر بده .
میدونست منظور والدینش از اونها یا آندا و یا ایرین بودن . کسانی که از هر لحاظ برای عروس خانواده اوه بودن مناسب بودند .
آهی کشید . این انتخاب از قبل مشخص بود نبود ؟ حداقل برای سهون که مشخص بود . سری تکون داد و بلند شد . دوباره تعظیم بلندی کرد و بعد یه خداحافظی کوتاه از خونه بیرون زد . باید به پروازش می رسید .لیوان قهوه داغش رو به لبش نزدیک کرد و به رو به روش جایی که بقیه در حال اسکی بودند نگاه کرد . برف همه جا رو پوشونده بود و منظره سفید مقابل زیباتر از هر منظره دیگه ای بود . پیست به نسبت شلوغ بود . افراد زیادی از کشورهای مختلف اونجا بودند و صدای خنده ها توی دامنه کوه منعکس میشد .
هرکسی اونجا بود داشت از طبیعت و حس خوب اونجا بودن لذت می برد . همه هیجان زده بودند و مدام از این ور به اون ور می رفتند . ولی اون ترجیح داد به جای بازی تو این هوای سرد یه قهوه تلخ رو مزه مزه کنه . فکرش پیش حرف پدرش بود . ازدواج ؟ براش زود نبود ؟
می دونست نیست . به هر حال باید ازدواج میکرد . کمپانی اوه به سرمایه ای که عروس اون خانواده به همراه می اورد نیاز داشت . سهون شرایط شرکت رو می دونست باید یه کاری میکرد . توی افکار خودش غرق بود .در کافه باز شد و یه زوج فرانسوی وارد شدند و بعد از اون ایرین داخل شد . مستقیم به سمت سهون رفت : اوپا اومدی آلپ برای اسکی سواری این قهوه رو توی کره هم می شد خورد .
![](https://img.wattpad.com/cover/223707872-288-k590244.jpg)
YOU ARE READING
" Agreement " [Complete]
Fanfiction¬ قرارداد _ کامل شده ¬کاپل: هونهان •¬ژانر: درام | انگست | زندگی روزمره •¬خلاصه لوهان : اون بی نقصه ... یه شاهزاده کامل ... کسی که می تونه با یه نگاهش قلبت رو به لرزش در بیاره ... قلب منم لرزوند با لبخندش ... لبخندی که مثل وزش باد خنک زمستون می...