● five ●

788 206 14
                                    

قسمت پنجم

سهون پسری بود که کاملا پایبند اصولش بود و یکی از اصولش هم قبول خواست والدینش بود ، برای همین به پیشنهاد والدینش احترام گذاشت . مادرش تصمیم گرفت چندین بار با خانواده آندا دیدن کنه تا بتونه تصمیم درستی بگیره و هرچی این قرارها بیشتر پیش می رفت سهون بیشتر قانع میشد آندا به دردش نمی خوره.
از طرفی می دونست جز آندا دختر مناسب دیگه ای برای ازدواج نمی تونه پیدا کنه که وضعیت خانوادگی مشابه ای داشته باشند و هم ازدواج باهاش سود آور باشه. همین کلافه اش می کرد. بین خواسته خودش و چیزی که درست بود گیر کرده بود . بین منافع خودش و منافع خانوادگیش .

توی دفترش نشسته بود و پرونده ای رو بررسی میکرد . ذهنش مشغول پیدا کردن راه حلی بود ولی هیچی به ذهنش نمی رسید .
ضربه ای به در خورد . آهی کشید و سرش رو بلند کرد . منشی وارد شد و بعد احترام کوتاهی که گذاشت زمزمه کرد : متاسفم آقای اوه ... کسی برای دیدنتون اومده .
_ کی هست؟
_ منم.
در باز شد و آندا وارد دفترش شد. سهون به رسم احترام بلند شد ولی از اینکه آندا اونجا بود کمی متعجب شد و صد البته اینو دوست نداشت : خوش اومدی.
آندا لبخندی زد . موهای بلندش رو با ناز پشت گوشش انداخت و روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت. پاهای برهنه و خوش فرمش رو به نمایش گذاشت . لباس قرمز رنگش زیادی کوتاه بود و توی ذهن سهون تصویر خوبی نداشت . سهون آه بی صدایی کشید . آندا بی توجه بهش به اطراف نگاه میکرد :
_ دفتر قشنگی داری سهون.
_ ممنون.
خیلی سرد جواب داد .رو به منشی کرد و ازش خواست قهوه بیاره و خودش کنار آندا نشست.
_ نمی خوای بپرسی من اینجا چیکار میکنم؟
_ مطمئنا دلیل مناسبی داری
لبخند گشادی زد . معلوم که داشت .
_ مادرم باهام تماس گرفت. با خانم اوه توی مجتمع خرید پارک هستن . مادرت ازم خواست بیام دنبالت تا به دیدنشون بریم.
مادرش قبلا گفته بود امروز احتمالا ازش می خواهد به دیدنش بره ولی فکر نمی کرد مجبور باشه با آندا بره . مادرش در نظر داشته تا زمانی رو به اون دو نفر بده که تنها باشن . دلیل اونجا بودن آندا خیلی مشخص بود .
با سر تایید کرد: بسیار خوب. بریم.
بلند شد ولی آندا همچنان نشسته بود.
_ نمی یای بریم؟
آندا همچنان بی توجه به اطراف نگاهی انداخت : عجله ای نیست بزار قهوه رو بخوریم می ریم.
سهون خیلی خودش رو کنترل کرد تا به آندا چشم غره نره. دوباره سر جاش نشست و دست به سینه به آندا زل زد. آندا هیچ مشکل با نگاه خیره سهون نداشت توی افکار خودش نگاه سهون رو خودش ستایش گر می دید.
منشی وارد شد و قهوه ها رو روی میز گذاشت.
آندا قهوه رو برداشت و جلوی دماغش گرفت وقتی بوی قهوه رو استشمام کرد صورتش رو جمع کرد : نظرم عوض شد الان قهوه نمی خورم.
و خیلی آروم از جا بلند شد.
" نمی تونم تحملش کنم "
فکری که از ذهن سهون گذشت. از جاش بلند شد و به سمت آندا رفت. در رو برای آندا که منتظر بود باز کرد و آندا از دفتر خارج شد و با هم به سمت ماشین سهون رفتند. توی شرکت همه با تعجب صحبت میکردند و پچ پچ هایی به گوش می رسید که خیلی زود تبدیل به شایعه می شد .
توی راه با سکوت رانندگی می کرد. فقط امیدوار بود به طریقی این ازدواج سر نگیره تحمل آندا رو حتی برای چند ساعت نداشت نمی دونست در آینده چطور باید تمام مدت تحملش کنه. خیلی براش سخت بود. پوفی کرد.
_ چیزی شده سهون؟
صاف نشست و فرمون رو محکم تر گرفت.
_ چیزی نیست یه مسئله کاری ذهنم رو درگیر کرده.
آندا آینه کوچکی از تو کیفش در آورد و شروع به پر رنگ کردن رژش کرد.
_ تو خیلی کار می کنی سهون
_ خوب این وظیفه منه.
آندا سری تکون داد: درسته. ولی به نظرم وقتی ازدواج کنی باید وقت خالی بیشتری برای همسرت بزاری.
اخمی کرد . آندا داشت غیر مستقیم انتظاراتش رو از همسر آینده اش بیان میکرد .
_همسرم .
زیر لب زمزمه کرد . آندا این رو به پای آمادگی برای ادامه بحث گذاشت : درسته بعد از ازدواج تو باید بیشتر به همسرت توجه کنی. پدرم همیشه میگه خواسته های مادرم رو به هر چیزی اولویت میده .
سهون دیگه چیزی نگفت .براش سخت بود حرفهای آندا رو تحمل کنه نه اینکه آندا دختر بدی باشه مسلما آندا بهترین گزینه ازدواج برای خیلی ها بود ولی برای سهون نه.
آندا دختر بازیگوشی بود و آرمان های زندگیش با سهون متفاوت بود. پدرش همیشه می گفت نیمی از موفقیتش رو بخاطر همسرش داره. برای همین ازدواج برای سهون مهم بود. می خواست همسری مثل مادرش داشته باشه کسی که بتونه در آینده پا به پای سهون تلاش کنه.
نیم نگاهی به آندا که داشت با موبایلش کار می کرد انداخت: قطعا اون نیست.
بالاخره به مرکز خرید رسیدند و مورد استقبال مادرش و مادر آندا قرار گرفتند.
مادر آندا زن زیبایی بود و مسلما تمام زیبایی آندا بخاطر مادرش بود. اگه آندا از نظر اخلاق کمی شبیه مادرش بود سهون لحظه ای برای این ازدواج تردید نمی کرد. مهربونی و متانت خانم وون دوست داشتنی بود . چی میشد آندا مثل مادرش می بود ؟
_ اوه سهون پسرم خوشم اومدی
تعظیم کوتاهی کرد: از دیدنتون خوشحالم.
زن لبخندی زد .آرزو داشت سهون دامادش باشه. سهون همون پسری بود که همیشه ارزوی داشتنش رو داشت .
سهون هم به مادرش احترام گذاشت: سلام مادر.
زن لبخندی به پسرش زد: روز بخیر پسرم متأسفم که مجبور شدی بیای اینجا.
لبخندی زد : باید برای مادرم وقت بزارم.
لبخند شیرینی روی لبهای مادرش نقش بست. خانم اوه عاشق پسرش بود. حاضر بود از تمام زندگیش برای پسرش بگذره. سهون به هیچ وجه شبیه بچه های لوس پولداری که می شناخت نبود خیلی بزرگ و مردانه رفتار می کرد و همین باعث میشه مادرش بخواد بهترین آینده رو نصیب پسرش کنه. نگاهی به آندا کرد. می دونست این دختر مناسب ازدواج با پسرش نیست.
اون دنبال کسی بود که برای بقیه زندگی سهون کنارش احساس آرامش کنه و مطمئن بود اون شخص آندا نیست.
لبخندی به پسرش زد و بازوش رو لمس کرد.
_ خوب پسرم نمی خواد برام یه کفش انتخاب کنه.
سهون دست مادرش رو گرفت و دور بازوش حلقه کرد: البته خانم زیبا.
کمی از خانواده آندا فاصله گرفتند و بالاخره سهون به حرف اومد: نظرتون چیه مادر؟
_ خیلی فکر کردم سهون اون دختر واقعا به درد تو نمی خوره. اون بالغ نیست. آمادگی نداره تغییر نقش بده. اون تمام این سالها به عنوان شاهزاده بی قید و راحت زندگی کرده فکر نمی کنم الان بتونه نقش یه ملکه رو بر عهده بگیره. زیادی خامه.
خوشحال بود که مادرش باهاش هم عقیده بود.
_ ولی سهون...
چشمش لحظه ای کوتاه بسته شد وقتی آخر حرف رو شنید . خودش هم می دونست ولی این وسط هست .
_ می دونم مادر پیوند دو خانواده برای ما خیلی خوبه.
_ من واقعا نمی دونم چی باید بگم. خوب شاید به مرور زمان آندا بتونه بهتر بشه و همسری بشه که مناسب باشه.
سری تکون داد و یه جفت کفش مشکی مجلل رو برداشت و به فروشنده رو کرد: این رو می بریم.
مادرش به کفش سلیقه پسرش خیره شد. فروشنده کفش رو گرفت و دور شد. سهون به سمت مادرش برگشت: من می دونم این شراکت چه اهمیتی برای شرکت داره.
مکث کرد و حرفی که بر خلاف خواسته اش بود رو به زبون آورد: فکر کنم شب توی خونه در مورد جزئیات حرف بزنیم.
فروشنده با وسیله خریداری شده برگشت. سهون جعبه رو از زن گرفت و به سمت مادرش گرفت: برای شما.
زن لبخند تلخی زد و با حسرت به پسرش که به سمت آندا و مادرش می رفت نگاه می کرد. کاش راه حلی بود.
خودش رو به آندا و مادرش رسوند. خودش موافقت کرده بود. اگه می گفت نه مسلما نه مادرش نه پدرش حرفی نداشتند این خودش بود که راضی به این ازدواج شده بود اما حتی اینم از حال بدی که داشت کم نمیکرد.
وقتی به اونها رسید آندا سمتش رفت: سهون الان ایرین بهم زنگ زد همه توی کلاب جمع شدند ، بریم؟
ذهنش حسابی درگیر بود. نمی خواست جایی بره
_ ولی الان با بزرگ ترها هستیم.
مادر آندا لبخند زد: اوه فکر ما نباشید برید خوش بگذرونید.
دیگه جای اعتراضی نبود. پس بی هیچ مخالفتی خداحافظی کرد و همراه آندا به سمت کلاب رفتند.
توی ماشین ساکت بود. در واقع خیلی سریع از تصمیمش پشیمون بود. باید چکار می کرد .
_ایرین
با صدای آندا از فکر بیرون اومد و خیلی نامحسوس تمام توجهش سمت مکالمه تلفنی آندا با ایرین رفت .
_گفتی شما کدوم بار هستید ؟
.
_آها همون بار همیشگی .
.
_آره با سهونم باهم می یایم .
پوزخندی زد . تمام هدف این مکالمه پشتش مشخص بود و گرنه حتی سهون هم بدون پرسیدن می دونست بچه ها کجا جمع شدند . آندا صرفا میخواست جوری به بقیه بگه با سهون می یاد . یه اعلام مالکیت احمقانه .

" Agreement " [Complete]Where stories live. Discover now