○ twenty four ○

825 201 25
                                    

قسمت بیست و چهار
لامپ رو روشن کرد و وارد اتاق شد . بهترین سویت هتل بود ولی توش سهون حس خفگی میکرد . به سمت پنجره رفت بازش کرد و خودش رو روی تخت انداخت . هنوز درکی از اتفاقات که افتاده بود نداشت . نمی تونست باور کنه لوهان اون حرفها رو بهش زده . عشق به ایرین ؟ چی باعث شده بود لوهان چنین فکری کنه ؟ ایرین براش مثل خواهرش بود . درست بود قبل از ازدواج بین بقیه کنار ایرین راحت تر بود ولی همه این ها مال قبل از ورود لوهان به زندگیش بود . لوهان چرا چیزهایی رو میدید که وجود نداشت ولی نمی تونست احساس سهون رو ببینه ؟
سرش از شدت فکر درد میکرد . امروز به حد کافی کشیده بود . حرفهای مادر لوهان به اندازه کافی براش سخت بود و بعد ماجرای کریس و حرفهای لوهان .
چیزی که سهون رو اذیت میکرد نحوه تفکر لوهان درباره خودش بود . از وقتی فهمیده بود عاشق لوهان شده همیشه منتظر فرصتی بود که به لوهان نزدیک بشه . امیدوار بود بتونه توی لوهان احساس مشابهی ایجاد کنه . تا قبل امشب حتی توی اوج بی تفاوتی های لوهان هم امیدوار بود ولی امشب این حرفها ، بدجوری اون رو به سمت ناامیدی می فرستاد . خسته از کشمش ذهنی چرخید و از پنجره باز به اسمون زل زد . نفس عمیقی کشید . کی فکرش رو میکرد اوه سهون یه روزی اینطوری بی خواب بشه . اونم بخاطر یه پسر.
دعوای سختی رو پیش رو گذاشته بودند نمی دونست حال لوهان چطوره؟
" قرصش رو خورده؟"
نگاهش سمت تلفن رفت. می دونست این دعوا به اندازه کافی می تونست دلیل برای درد لوهان باشه.
آهی کشید و روی تخت بلند شد. چطور بعد اون دعوا می تونست به لوهان زنگ بزنه و بگه قرصت رو بخور. لبش رو گزید و بی خیال دوباره دراز کشید.
تا خود صبح خوابش نبرد. دعوایی که بین اون و سهون شکل گرفته بود زیادی جدی بود. یه جورایی بعد اون دعوا یه سری چیزها براش مشخص شده بود ولی انگار یکم دیر بود. سهون عاشق ایرین نبود و این یعنی.... لوهان نمی تونست فکر کنه. قلبش تند تند میزد. سهون عاشقش نیست. نمی دونست نسبت به حرفهای دیشب چه حسی داشته باشه خوشحال باشه یا غمگین. یه جورایی شوق توی دلش رو بخاطر حقیقتی که فهمیده بود به بقیه حرفهاشون غالب شده بود و تمام مدت لوهان به این بخش از بحثش فکر کرده بود.
به محض صبح شدن از جا بلند شد دوش مختصری گرفت و به شرکت رفت . نمی تونست فکرش رو متمرکز کنه نمی دونست به چی فکر کنه . دعوای دیروز یه دعوای معمولی نبود چون سهون و لوهان زوج عادی نبودند . ذهن لوهان هنوز درک واقعی از اتفاق افتاده نداشت . می دونست خوشحاله چون سهون عملا رد کرده بود که عاشق ایرینه . این براش خوشایند بود . ته دلش این حقیقت امید دوباره ای رو روشن کرده بود. از وقتی یادش می اومد با این باور زندگی کرده بود که سهون عاشق ایرین بوده هست و خواهد موند. سهون براش دست نیافتنی بود ولی دیشب وقتی سهون میگفت عاشق ایرین نیست یه چیزی مثل شکستن یه دیوار بود. دیواری که لوهان دور خودش کشیده بود تا به سهون نزدیک نشه . حالا که مطمئن بود کسی توی قلب سهون نیست شاید با تلاش می تونست نزدیک بشه. تا حالا بیرون نشسته بود و فقط افسوس میخورد اما انگار وقت تلاش رسیده بود .
از طرفی دیگه می دونست دیشب زیاده رویی کرده . حرفهای خوبی به سهون نزده بود . تهمت هایی به سهون زده بود که همگی ناحق بودند . سهون مستحق یه عذرخواهی بود . باید دل شکسته سهون رو التیام می بخشید . باید به سهون میگفت بخاطر برداشت اشتباهش متاسفه .
همچین باید با سهون صحبت میکرد باید بهش میگفت هیچ ارتباطی به تفکرات مادرش نداره . باید حرفهایی که به مادرش زده بود رو به سهون میزد . باید میگفت این جدایی حتی اون پیشنهاد احمقانه رو نمیخواد . نه نمی خواست . لوهان جدایی از سهون رو نمی خواست . باید میگفت .
اره باید میگفت . سکوتش کافی بود وقتش بود حرف میزد . باید با سهون حرف میزد .
به محض رسیدن به شرکت میخواست به دیدن سهون بره ولی خودش می دونست عجیبه . باید تا وقت ناهار صبر میکرد و صبر کردن توی اون زمان برای لوهان خیلی خیلی سخت بود و طاقت نیاورد. تقریبا دو ساعتی از ورودش به شرکت نگذشته بود که دیگه نتونست تحمل کنه . با منشی سهون تماس گرفت و ازش درباره سهون پرسید. وقتی منشی گفت سهون با وکیل شرکت جلسه داره آهی کشید و دوباره به انتظار ادامه داد .
وقت ناهار با امیدواری به سمت غذاخوری رفت و اونجا انتظار کشید . سهون نیومد . تمام دو ساعت وقت ناهار رو لوهان توی غذاخوری منتظر موند ولی خبری از سهون نشد .
وقتی از غذا خوری برگشت به سمت دفتر سهون رفت . متوجه شد سهون توی دفترشه و تنهاست اما حس دلشوره ای بهش دست داده بود . انگار نمی تونست جلو بره . بی حسی توی پاهاش حس میکرد و همین بی حسی ناشی از دلشوره مانع شد وارد شه . پس به اتاق برگشت . چرا هیچ بهونه ای برای دیدن سهون پیدا نمیکرد ؟
سرش رو بین دستهاش فشرد و سعی کرد فکر کنه : لعنتی . چرا مثل یه بچه شدم .
چشم هاش رو به هم فشرد و بعد باز کرد . نگاهش ناخواسته به سمت نامه روی میزش جلب شد . لبخند بزرگی که روی لبش نقش بست غیر قابل کنترل بود. نامه از یه شرکت فرانسوی بود و لوهان داشت بال در می اورد .
نامه رو برداشت و از جاش بلند شد و به سمت دفتر سهون تقریبا پرواز کرد . به محض رسیدن جلوی دفترش به سختی لبخند خودش رو جمع کرد و با اشاره به منشی وارد دفتر سهون شد .
با محض دیدن سهون پشت میزش و دقتی که توی خوندن داشت تقریبا دلش ضعف رفت . لبخند ضعیفی روی لبش نقش بست . که به محض بالا اومدن سر سهون و برخورد نگاهاشون پر رنگ تر شد .
سرش رو بلند کرد و با دیدن لوهان دلش لرزید . چقدر از دیشب تا حالا دلتنگش بود . چقدر نگرانش بود . چقدر از دیدن اینکه حالش خوبه خیالش راحت شد .
لبخند لوهان گیجش میکرد. مطمئنا بعد از اتفاق دیشب این لبخند خیلی بی جا بود . هیچ چیز خوبی توی بحث دیشب نبود که الان لوهان رو وادار به خندیدن کنه . خودش از دیشب نتونسته بود حتی اخمش رو باز کنه خندیدن که هیچ .
پس نگاهش رو از لوهان گرفت .
_ چی شما رو به دفتر من کشونده رئیس شیو ؟
با لحن خشک و رسمی سهون لبخند روی لبش ماسید . با ناباوری به سهون نگاه کرد . به نظرش سهون فرق کرده بود . رنگ پریده به نظر می رسید و اخم پررنگی بین ابروهاش بود . لبهاش هم بی رنگ بود .
قدمی با تردید جلو گذاشت . نامه رو روی میزش گذاشت و در حالی که از سردی سهون شوکه بود زمزمه کرد : نامه به فرانسویه .
سهون نیم نگاهی به برگه کرد .
_ می تونستی از مترجم های شرکت کمک بگیری .
لبش رو گزید . حس درد میکرد . چرا سهون بهش نگاه نمیکرد ؟
_ فکر کردم خودت بررسی کنی بهتره .
اینقدر مظلومانه گفت که حتی سهون عصبانی هم نتونست بی تفاوت باشه. دست از کار خودش کشید و برگه لوهان رو برداشت . شروع به نگاه کردن بهش کرد .
_ خیلی خوب بهش رسیدگی میکنم .
لوهان سر جاش موند کمی دست دست کرد نمی خواست بره ولی نمیتونست هم حرف بزنه .
_ بازم کاری هست ؟
سهون پرسید .
_ میشه حرف بزنیم .
_ الان سرم شلوغه . اخر وقت صحبت می کنیم .

" Agreement " [Complete]Where stories live. Discover now