قسمت بیست و پنجم
با رفتن سهون چیزی درون لوهان شکست . روی زانوهاش نشست و به قلبش چنگ انداخت : لعنتی بزار حرف بزنم .
اشکی از گوشه چشمش جاری شد . چرا سهون اینقدر روی طلاق پافشاری میکرد ؟ اینبار دوم بود که سهون چنین پیشنهادی میداد .
با حس دردی که توی معده اش پیچیده شد روی زمین دراز کشید . دستش رو روی معده اش گذاشت و اروم اروم ماساژ داد .
" چرا اذیتم میکنی سهون ؟ چرا نمی زاری شجاع بمونم ؟ چرا نمی زاری حرف بزنم ."
چشمهاش رو بهم فشرد و سعی کرد مانع اشک ریختن خودش بشه . امشب قطعا شب سختی براش می بود .با بی حالی بیدار شد . بدنش از روی زمین خوابیدن درد میکرد . به خونه برگشت و بعد از عوض کردن لباس هاش به شرکت رفت . دیگه براش چیزی مهم نبود. به محض ورود به سمت دفتر سهون رفت خودش دیر اومده بود و سهون این ساعت قطعا توی دفترش بود .
به محض ورود منشی جلوش بلند شد : چه کمکی می تونم بکنم رئیس شیو ؟
حتی به حرف منشی گوش نداد . مستقیم به سمت در رفت رو بازش کرد . انتظار یه سهون متعجب رو داشت ولی اتاق خالی بود. اخمی کرد و به سمت منشی برگشت : سهون کجاست ؟
_ ایشون رفتند فرانسه .
برای یه ثانیه سر جاش متوقف شد و با بهت به منشی زل زد : چی ؟
_ خودتون دعوت نامه رو بهشون دادید . گفتند یه سفر چند روزه به فرانسه دارند .
لبش رو گزید و ایستاد یه سفر چند روزه ؟ بدون خبر ؟
_ کی برمیگرده ؟
_ رئیس چیز خاصی نگفتند.
سری تکون داد و با قدم های سست از اتاق بیرون رفت . به اتاق خودش که رسید فقط خودش رو روی صندلی پرت کرد .فلش بک
بعد از فرار از هتل تنها جایی که به ذهنش رسیده بود شرکت بود . تنها جایی که حس میکرد می تونه بره . وارد دفترش شد و طبق عادت خودش رو روی صندلیش پرت کرد .
می دونست رفتارش با لوهان درست نبوده ولی نمی خواست چیزهایی که از مادرش شنیده بود رو از لوهان بشونه . درست قبل از اومدن ایرین و لوهان به هتل ، مادرش باهاش تماس گرفته بود و از تصمیم خانواده ها گفته بود .بهش گفته بود لوهان با این تصمیم موافقه و برای راضی کردن سهون به هتل می یاد . به قدری پشت تلفن شوکه بود که حتی نمی تونست چیزی بگه .
ولی حالا که ذهنش اروم شده بود باید فکر میکرد . باید فکری به حال این ازدواج میکرد . چیزی که واضح بود این بود که حاضر نبود به این ازدواج تن بده . اصلا چنین چیزی توی ذهنش مسخره بود . ولی خانواده اش رو می شناخت . مادرش رو می شناخت . مادرش بیشتر از هرکس دیگه ای پیگیر این ازدواج میشد . باید یه کاری میکرد ولی چه کاری ؟شاید باید با لوهان حرف میزد ؟ نه صادقانه می ترسید . وقتی لوهان بعد از جلسه خانواده ها خودش رو با اون سرعت به هتل رسونده بود سهون رو می ترسوند . شاید با این ازدواج موافقه . نمی تونست . فعلا دلی که با لوهان حرف بزنه رو نداشت .
" لازمه حالا به این سرعت مگه ؟"
واقعا درکی نداشت چرا اینقدر عجله . شاید اگه یه فاصله ای می افتاد اگه یه وقفه ای ایجاد میشد بهتر بود ، نبود ؟
با جرقه فکری تو سرش صاف نشست و دنبال برگه ای روی میزش گذشت و به محض پیدا کردنش پوزخندی روی لبش اومد . به متن نامه فرانسوی زل زد شاید این راه حل بود. یه وقفه که بهش زمان بده بتونه درست فکر کنه . درسته با غیبت کوتاه مدتش می تونستد تب و تاب خانواده ها رو کم کنه و این اتیشی که نمی دونست از کجاست رو فرو کش کنه .بعدش میتونست با خیال اسوده تری با خانواده ها صحبت کنه .
برگه رو روی میز گذاشت و شماره منشیش رو گرفت : من برای یه قرارداد میرم فرانسه .
پایان فلش بک
![](https://img.wattpad.com/cover/223707872-288-k590244.jpg)
أنت تقرأ
" Agreement " [Complete]
قصص الهواة¬ قرارداد _ کامل شده ¬کاپل: هونهان •¬ژانر: درام | انگست | زندگی روزمره •¬خلاصه لوهان : اون بی نقصه ... یه شاهزاده کامل ... کسی که می تونه با یه نگاهش قلبت رو به لرزش در بیاره ... قلب منم لرزوند با لبخندش ... لبخندی که مثل وزش باد خنک زمستون می...