○ four ○

864 217 29
                                    

قسمت چهارم

سر جاش نشسته بود و به بیرون زل زده بود. دیدن آسمون آبی و دیدن ابرها از شیشه هواپیما خیلی لذت بخش بود . می تونست هرکسی رو ساعت ها سرگرم کنه اما نه لوهان رو . فقط نگاهش روی اون منظر فوق العاده بود ولی نمی دید . رفتار سهون توی ذهنش مرور میکرد. اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور میکرد .
اون لبخندها ، اون لمس ... همه و همه متفاوت بود . هیچ شباهتی به سهونی که می شناخت نداشت . می تونست حس کنه سهون کمی عوض شده از رفتارهاش مشخص بود ولی درک نمی کرد چرا؟ هیچ ایده ای نداشت این تفاوت از کجا می یاد. یعنی چی باعث شده بود سهون متفاوت رفتار کنه ؟ اتفاقی افتاده بود ؟
برگشت و به سهون که کمی اونطرف تر نشسته بود نگاه کرد. سهون چشم هاش رو بسته بود و دست به سینه توی صندلیش فرو رفته بود . قفسه سینه اش آروم آروم بالا و پایین میشد .
از دیدن سهون توی اون حالت قلبش لرزید . سرش رو برگردوند و اونم توی صندلیش فرو رفت و چشم هاش رو بست. مرغ خیال رو نمی شه زندونی کرد. ذهن لوهان هم عجیب به کار افتاده بود. شاید سهون از اون کارها منظوری داشت. چیزی که مشخص بود این بود سهون حالا بهش توجه کمی نشون میداد این یعنی میشه رابطه ش با سهون بهتر بشه؟ تصور اینکه سهون همیشه بهش لبخند بزنه براش لذت بخش بود لبخندی به لبش آورد. اولین باری که سهون بهش لبخند زده بود پشت پلکش بود .
" اگه اونی که سهون باهاش خاص برخورد می کنه من باشم چی ؟"
لبخندی از تصوراتش روی لبش اومد. فکر اینکه وقتی وارد جمع میشه سهون سرد و خشک لبخندی بزنه بلند شه و جلو بیاد و بهش سلام کنه، بهش دست بده، وقتی دستش رو گرفت تو چشم هاش خیره شه و لبخند بزنه و دستش رو بیشتر فشار بده.
یا با هم بیرون برن و سهون بخواد لوهان با ماشین اون بره.
لبش رو گزید ... اگه توی ماشین دست هاشون اتفاقی به هم برخورد می کرد؟
گونه اش با این تصور سرخ شد. خودش و سهون توی ماشین دستهاشون برخورد کنه سرشون به سمت هم برگرده. لوهان از خجالت بخواد دستش رو عقب بکشه ولی سهون دستش رو محکم بگیره.
" شرط می بندم دستش خیلی گرمه"
قلبش با تصوراتش تند زد و اون لبخند بزرگ از صورتش پاک نمی شد. چقدر دلش می خواست زودتر آرزوش برآورده شه.

تعطیلاتی که یه جورایی برای لوهان رویایی شده بود با رسیدن به فرودگاه سئول تمام شد. خداحافظی ساده ای توی فرودگاه کردند و هر کدوم به زندگی خودشون برگشتند .

توی ماشین نشسته بود و فکر میکرد . به زودی به شرکت می رسید و باید با پدرش درباره چیزی که ازش خواسته بودند صحبت می کرد. این صحبت و موضوعش رو دوست نداشت . یه جورایی کلافه و عصبیش میکرد . باید برای پدرش میگفت توی مسافرت چی پیش اومده و تصمیمش چیه و حتی فکر کردن بهش باعث میشد حس تهوع بهش دست بده .
وارد شرکت شد و مستقیم به سمت دفتر پدرش حرکت کرد. بخاطر تعطیلات و مرخصی ها افراد کمی توی شرکت بودند و همون تعداد با دیدن سهون به سرعت احترام می گذاشتند . منشی با احترام ورود سهون رو به پدرش اعلام کرد .
وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد . دفتر پدرش بزرگ تر از دفتر خودش بود . عکس بزرگ خانواده سه نفریشون بالای سر پدرش جلوه خاصی به دفتر داده بود .
_ برگشتی؟
پدرش از پشت میز بلند شد و روی مبل مشکی رنگ کنار اتاق نشست . سهون هم رو به روش نشست :بله پدر.
مرد لبخندی زد: امیدوارم خوش گذشته باشه
با سر تایید کرد : مسافرت خوبی بود. با نماینده شرکت مک دیدن کردم و رضایتشون رو برای سرمایه گذاری بعدی گرفتم .
پدرش با رضایت سری تکون داد. داشتن پسری مثل سهون افتخار داشت. اون بدون اینکه چیزی ازش بخوان عمل میکرد . گاهی شک می کرد خودش بیشتر به فکر شرکت بود یا سهون ؟
_ عالیه و درباره ازدواج چی ؟
چند لحظه سکوت کرد و نفس عمیقی کشید تا کلافگی و بهم ریختگی خودش رو کنترل کنه . سعی کرد منطقی باشه و احساساتش رو وارد این مبحث مهم نکنه : درموردش فکر کردم و با نظرتون موافقم. ازدواج من به نفع شرکته پس با ازدواج مخالفتی ندارم.
لبخندی روی لب پدرش شکل کرد. انتظاری جز این هم از پسرش نداشت .
سهون بیشتر توضیح داد: من به شخصه ترجیح می دادم با ایرین ازدواج کنم ولی خوب توی این مسافرت کریس ازش درخواست ازدواج کرد و ایرین هم موافقت کرد.
آقای اوه چند بار پلک زد . در واقع وقتی درباره ازدواج با سهون حرف زده بود شخص ایرین مد نظرش بود ولی ظاهرا اوضاع جور دیگه ای بود . با تعجب پرسید: اوه کریس و ایرین نامزد کردن؟
اون شب رو توی سرش مرور کرد و بعد خیلی مختصر سرش رو تکون داد و تایید کرد .
_درسته ... پس تنها گزینه باقی مونده برای ازدواج آنداست.
سعی کرد صورتش رو با بردن اسم اون دختر بی تفاوت نگه داره و یه جورایی خودش رو نجات بده : گرچه من فکر می کنم ازدواج با آندا گزینه درستی نیست. شما همیشه از نقش مادر توی موفقیتتون می گین و صادقانه می گم آندا دختری نیست که بتونه نقشی توی پیشرفت من داشته باشه. جوری که من آندا رو شناختم دختریه که مناسب ازدواج نیست. بیشتر وقتش رو صرف کارهای بیهوده و ظاهری می کنه.
پدرش با دقت به حرفهای پسرش گوش می داد. می دونست بهونه نیست. سهون عاقل تر از این حرفها بود و اگه چیزی به زبون می اورد ، حقیقت محض بود. این رو می دونست پس اگه سهون می گفت آندا مناسب نیست مطمئنا نبود ولی موضوع دیگه ای این وسط مطرح بود و اونم موقعیت خانواده آندا بود. حالا که ایرین نامزد داشت هیچ خانواده ی مناسبی برای متحد شدن با خانواده اوه باقی نمی موند .
سهون سکوتی کرد تا پدرش حرف هاش رو تجزیه کنه. بعد دوباره ادامه داد: اما اینم می دونم موقعیت خانواده آندا برای این ازدواج مناسبه. برای همین تصمیم گیری نهایی رو بر عهده شما و مادر می زارم. من با تصمیم شما موافقت می کنم.
لبخندی از رضایت بر لب پدرش نقش بست. بی دلیل نبود هرکسی بهش بخاطر داشتن سهون حسودی می کرد. سهون بهترین پسری بود که می شد داشت. برای همین نمی خواست فقط بخاطر یه قرارداد ساده زندگی سهون رو تباه کنه. این اتحاد مهم بود ولی نه به بهای نابودی زندگی پسرش . باید خیلی دقیق و کامل فکر میکرد . یه تصمیم سریع درست نبود . این به آینده سهون مربوط بود و باید همه جوانب بررسی می شد .
_ خیلی خوب پسرم. من با مادرت صحبت می کنم. به هر حال اون زن عاقلیه و بهتر از من تو می تونه درباره عروس آینده صحبت کنه. همسر آینده تو باید جای اون رو بگیره و اون بهتر از ما می تونه بفهمه که آندا دختر مناسبی هست یا نه.
حس آرامش بیشتری کرد . حالا که پدرش خیلی خوب با این موضوع کنار اومده بود می تونست کمی خیالش راحت باشه پس بلند شد و تعظیمی کرد : پس این قضیه رو بر عهده شما و مادر می سپارم.
پدرش هم بلند شد و سهون رو تا دم در راهنمایی کرد . ازش خواست به خونه برگرده و استراحت کنه . پرواز طولانی احتمالا خسته اش کرده بود و سهون هم قبول کرد .
به محض رفتن سهون تلفنش رو در اورد و به همسرش زنگ زد .

دو سه روزی گذشته بود . لوهان توی رویای دور همی دیگه ای بود تا سهون رو ببینه نمی تونست دست از رویا پردازی با سهون دست برداره. فقط می خواست یکباره دیگه سهون و اون لبخندش رو ببینه.
و رویاش با تماس کریس تحقق پیدا کرد " امشب همه توی بار دراگون دور هم جمع شدیم"
خوشحال از فرصت دیدار دوباره آماده شد. متفاوت تر از همیشه. می خواست توی نگاه سهون خیره کننده باشه و واقعا شده بود. برای اولین بار میخواست جوری باشه که سهون بهش نگاه کنه . جوری که سهون نتونه ازش چشم برداره . پس متفاوت تر از همیشه آماده شد . به جای پیراهن های مردونه ای همیشگی تیشرت مشکی رنگی رو پوشید و شلوار جینی مشکی که خیلی کم می پوشید رو هم باهاش ست کرد . کت چرم مشکی و نقره ای رنگ روی لباسش پوشید و با بوت های سورمه ای ست کرد . موهاش رو بالا زد و لبخندی از رضایت به خودش تو آینه زد و از پله ها پایین رفت. با دیدن خواهر بزرگ ترش لبخند زد.
_ نونا
خواهرش که مشغول خوندن کتاب بود با صدای لوهان برگشت و با دیدن تیپ لوهان خندید: اوه پرنس شیو رو نگاه کن.
لوهان لبخند دندونی زد . جلو رفت و خیلی کوتاه خواهرش رو در آغوش کشید . وقتی پدرش اون اطراف نبود می تونست خیلی صمیمی تر با خواهرش رفتار کنه : چطوری نونا؟
نگاهی به سر تاپای لوهان کرد و با شیطنت پرسید : منو ول کن تو کجا می ری ؟
و با سر به تیپ لوهان اشاره کرد . از خجالت لبش رو گزید . با یاداوری دلیل تیپش مثل دخترهایی که درباره عشق اولشون حرف می زنند سرخ شد.
با دیدن رنگ به رنگ شدن لوهان با تعجب پرسید :دیدن یه آدم خاص می ری نه؟
لبخندش بزرگ تر شد ولی با سر رد کرد. خواهرش خندید و اروم یقه لباس لوهان رو مرتب کرد: تا می تونی از زندگیت لذت ببر.
بعد خم شد و بوسه کوتاهی روی گونه برادرش زد : همیشه اینطوری تیپ بزن خوب .
لوهان خندون بوسه ای به سر خواهرش زد: چشم نونا.
و با لبخند از خونه بیرون رفت. با بیرون رفتن لوهان لبخند از لبهای هانا پر کشید : عاشق نشو لوهان. نمی خوام درد بکشی
وقتی به در بار رسید ایستاد دوباره خودش رو توی آینه ماشین چک کرد و با لبخندی به پهنای صورتش از ماشین بیرون اومد.
موبایلش رو توی دستش فشرد تا کمی از هیجانش رو کنترل کنه و وارد بار شد. صدایی بلند آهنگ تند فضای بار ، دختر پسرهایی که وسط می رقصیدند ، همه و همه امشب برای لوهان بی اهمیت بود. دلش فقط یه دیدار و یه نگاه گرم و یه لبخند می خواست.
با تصور دیدن دوباره سهون سریع داخل شد و خیلی راحت توی قسمت وی ای پی تونست بکهیون و یونگی رو ببینه.
سریع سمتشون رفت و باهاشون دست داد. بکهیون سوتی زد : خیلی به خودت رسیدی هیونگ.
لوهان به لبخند کوچیکی بسنده کرد و شونه ای بالا انداخت . صحبت کوتاهی با هر دوشون داشت و بعد رو صندلی نشست . نوشیدنی سبکی سفارش داد و همزمان با مزه مزه کردنش ، با چشم اطراف رو زیر نظر گرفت تا خبری از سهون پیدا کنه.
ایرین و کریس رو در حال رقصیدن وسط جمعیت دید ولی خبری از سهون نبود .
" حتما دیرتر می یاد "
با این فکر کمی آروم گرفت . معمولا سهون دیرتر از همه می اومد . پس با آرامش بیشتری از نوشیدنیش لذت برد و دخترهایی که با حسرت بهش زل زده بودند رو نادیده گرفت .
بکهیون اما خیلی زود با یه دختر ازشون جدا شد .
یونگی خودش رو کنار لوهان رسوند و نشست :
_ نظرت درباره ازدواج ایرین و کریس چیه؟
به زوجی که اون وسط بی شک می درخشیدند اشاره کرد . لوهان چیز خاصی مد نظرش نبود. شاید باید خوشحال می شد چون ایرین کسی که برای سهون خاص بود ازدواج می کرد. شاید باید ناراحت می شد چون این اولین شکست احساسی سهونی بود که هرچیزی اراده می کرد می داشت. ولی در واقع لوهان هیچ حس خاصی به این ازدواج نداشت . فقط فکر می کرد این ازدواج براش خاصه . بیشتر مثل دادن یه فرصت بود. فرصتی که بتونه جایگاه خاصی کنار سهون پیدا کنه. ایرین با ازدواج کمی از سهون فاصله میگرفت و شاید اون زمان فرصتی برای لوهان پیش می اومد تا بتونه جای ایرین رو بگیره و اگه خوش شانس باشه و با تلاش حتی جایگاه بیشتری رو هم پیدا کنه . تصمیم داشت بعد از این ازدواج تلاشش رو بکنه تا بتونه کنار سهون بمونه . پس جواب داد :
_ به هم می یان ازدواج خوبی برای دو خانواده است.
یونگی با سر تایید کرد: کریس همسر خوبی انتخاب کرد. پدرم کمی ناامید شد ترجیح می داد ایرین همسر من باشه ولی خوب کریس زودتر اقدام کرد.

" Agreement " [Complete]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu